فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

  عزیز دردونه مامان فقط چند روز تا تولد 2 سالگیت مونده .... چقدررررررر زود گذشت مامانی ...شاید آسون نبود ولی شیرین بود ... الان که به خودم نگاه می کنم می بینم تو این دنیا هیچ چیزی به اندازه صدای قشنگ خنده هات وقتی من قلقلکت می دم و تو از ته دل بلند بلند می خندی و ریسه میری منو خوشحال نمی کنه...  این روزها من و تو بیشتر وقتمون رو به بازی با هم می گذرونیم .... گاهی باهم می ریم قدم می زنیم یا خرید می کنیم یا پارک می ریم .... با هم کارتون نگاه می کنیم ... شعر می خونیم و دیوونه بازی درمیاریم... تا 10  می شمریم ، 9 تاشو یواش میگیم بعد لپهامونو می چسبونیم به هم و داد می زنیم 10 و برای خودمون دست می زنیم ... د...
5 تير 1392

بدون عنوان

مامانی یادت باشه که ترس تو شیر را درنده می کنه پس به خودت ایمان داشته باش و نترس... اون موقع که به خودت اعتماد کنی راه زندگیتو پیدا می کنی ... زندگی کن پسرم... هر روز شعر بخون...عاشق شو... موسیقی گوش کن ... ساز بزن...  روی برفها سر بخور... پشت پنجره برای پرنده ها دونه بریز... گاهی غذاتو با یه بچه گربه شریک شو...کتاب بخون و تو یه بحث داغ چند تا حرف منطقی بزن ... حتی وقتی بزرگ شدی گاهی که دلت گرفت بیا تو بغل مامان و یه دل سیر گریه کن ...گاهی به فکر انجام کارهای بزرگ باش و مطمئن باش کاری هست که جز خودت هیچ کس قادر به انجامش نیست ... می دونی پسرم یه زندگی بلااستفاده یه مرگ زودرسه پس زندگی کن جان مادر!   اینو فرامو...
23 خرداد 1392

سفر به اصفهان...

سلام پسر قشنگ مادر ...اومدم با کلی عکس از سفر اصفهانمون پسر قشنگم تو این سفر مثل همیشه شیطون و البته خوش اخلاق بود اما نکته شاخص این سفر این بود که کیانوش مامان نشون داد بزرگ شده چون تمام مدت رفت و برگشت توی صندلی ماشین خودش موند و صبوری کرد... قربونت برم که مامانو اذیت نکردی گل قشنگم... خیلی بهمون خوش گذشت ولی فکر کنم بیشتر از ما به تو خوش گذشته باشه مامانی...   وقتی تو صندلی ماشین خوابت برد عزیزکم...   کیانوش مامان در حال شیرجه زدن تو حوض برای گرفتن فواره.... بین راه برای ناهار رفتیم رستوران سنتی مارال ستاره که یه حوض و فواره داشت ... خلاصه از عسل خان اصرار برای رفتن تو حوض از ما تلاش ب...
19 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام گل پسرم مامانی این روزها همش وایمکس خونمون قطع میشه .... دیگه دلم می خواهد بزنمش بعد از پنجره پرتش کنم بیرون... شرمنده که نتونستم بهت سر بزنم .... الانم بعد از یه تماس تلفنی با اپراتور و کلی غرغر و تمنا و چنگ و دندون نشون دادن وصل شده ولی نمیدونم این سعادت تا کی با ما می مونه و دوباره کی قراره قطع بشه پس اگه تو این روزها سخت میام بدون که زیاد مقصر نیستم مامانی ... اما بگم که دیروز روز پدر بود ...ما هم 2 تا هدیه ناقابل برای باباجون مهربون گرفته بودیم ... یکی از طرف قند عسل یکی هم از طرف مامان قند عسل برای یه بابای مهربون و یه همسر نازنین که تو دنیا همتا نداره و خدا می دونه که چقدر دوستش داریم و برای مهربونی هاش ازش ممنونیم ... ناهار ...
5 خرداد 1392

عکس

  سلامممممممممممم فرشته آسمونی من ... عشقم ... عمرم... نفسم... مامانی شرمنده که با تاخیر اومدم  ولی باور کن برام وقت نمی ذاری قربون شکل ماهت بشم... امشبم  تا این موقع که حدود ساعت 3 نصف شبه بیدار موندم تابتونم برات چند تا عکس جدید بزارم...             ...یادت باشه مامان همیشه عاشقته ... ...
27 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام نفس مامان...   این چند روز حسابی بهمون خوش گذشته ... روز مادر بابایی با اینکه کار واجبی داشت و می تونست کنارمون نباشه ولی پیشمون موند و یه خاطره خوشگل برامون درست کرد.... همون گوشواره ای رو برام هدیه آورد که چند وقتی بود دلم می خواست با یه کیک خوشمزه و دسته گل خیلی خوشگل و ... تازه شام هم ما رو مهمون کرد و خلاصه کلی ازش ممنونیم .... خونه مادر جون و مامان حاجی هم رفتیم... خونه مادر بزرگ عزیز مامانی هم رفتیم و کلی مهمون بازی کردیم...یه روزم شما موندی پیش مادر جون و مامانی با دوستهاش رفت بیرون و کلی انرژی تازه گرفت... دیروز هم که رفتیم خونه دوست بابایی که یه پسر شیطون بلا داره که خیلی شبیه پارسا پسرعموی عسل خان ما ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

 روز مادر...   تو روی پای مامانی خوابیدی ... مثل همیشه زیبا و معصوم و من مثل همیشه انگشتهای کوچولوی پاهاتو توی دستهام گرفتم و نمی دونم برای چند صد هزارمین بار می شمرم... یاد اون روزها می افتم که توی دلم بودی و من عکس سیاه و سفید و مبهم سونو رو هی جلوی چشمام می گرفتم و بالا و پایین می کردم تا ببینم دماغت کجاست... دستهات کجاست ... بعد پاهاتو پیدا کردم و انگشتهات رو شمردم دیدم ای داد 4 تا است ... با اینکه اونجا نوشته بود همه چیز نرمال ولی با کلی نگرانی دویدم رفتم مطب دکترم و برگه سونو رو گذاشتم رو میزش و با نگرانی گفتم خانوم دکتر لطفا انگشتهای پاهاش رو برام بشمرین ... من هر چی می شمرم 4 تا است ... و صورت مهربون خانوم دکترم که خندی...
14 ارديبهشت 1392

پسرم دلش گرفته...

  سلام نفس مادر..............   یه چند روزیه که دوباره بابایی رفته آلمان و مثل همیشه دلمون براش هزار تا تنگ شده .... به رسم همیشه مادر جون اومده پیش نوه از جون عزیزترش و شما این روزها برنامه ویژه داری که شامل 24 ساعت بازی و ددر و مهمونی و خرید تو فرشگاه و چرخ خرید سواری و پارک و بدو بدو و نی نای نای می شه اونم به طور فشرده ... هر چند با مادر جون به قند عسل مامان خیلی خوش می گذره اما چشمهای قشنگش به مامانی می گه که چقدر دلش برای بابا جونش تنگ شده و منتظرشه ، هر بار که زنگ خونمون می خوره عسل مامان جیغ می کشه بابا بابا بابااااااا... بعد می پره بره در رو باز کنه و هر بار که می بینه بابایی نیست کلی دل کوچولوش می...
29 فروردين 1392

اندر احوالات عسل خان مامان در 21 ماهگی

    پسر شیرین من این روزها  که فقط 21 ماه داره عجیییییب دل میبره... روابط عمومی داره در حد لالیگا...  می گه سلااااااااااااااااااااااااااااام... چطویی ... باشه.. خوب... فظ( خداحافظ)... کلی حرف جدید دیگه هم یاد گرفته که گفتنش یه طومار میشه... با هیچ کس ... تاکید می کنم هیچ کس غریبی نمی کنه ... موقع تشکر یا می گه میسی یا دست ( مخفف دست شما درد نکنه )... موقع خداحافظی دستش رو میاره جلو و به ردیف با همه دست می ده .... به هر کس هم که دست می ده لپش رو می بره جلو برای بوسه.. ولی خودش فقط بوس هوایی می فرسته... دیگه جمله میگه در حد 2-3 کلمه.... مثلا وقتی می خواهیم بریم بیرون و عسل خان زودتر از مامانی لباس پوشیده باشه ج...
18 فروردين 1392