بدون عنوان
قراربود بعد ازتحویل سال بیمارستان باشیم و کارهای پذیرش رو انجام بدیم...
از صبح که بیدار شدم بدون وقفه همه خونه رو برق انداختم ... هر چقدر محمود می گفت نکن ... بشین... یه کم استراحت کن .. نمی تونستم ... نمی دونم از استرس زایمان بود یا چی ولی همین طوری نفس زنان از این ور خونه می رفتم اون ور خونه و همه جا سرک می کشیدم که مطمئن بشم همه چیزمرتبه ... نزدیک تحویل سال که شد دوش گرفتم و کم کم آماده شدم ... کیانوش رو هم آماده کردم که ببریمش خونه بابا حاجی ... ساک کیانوش و کیارش رو برداشتیم و رفتیم خونه باباحاجی ... به محض اینکه رسیدیم سال تحویل شد و دیگه فرصتی نبود... به کیانوشم گفتم من می رم داداشی رو میارم و زود میام ، باهاش خداحافظی کردم و بوسیدمش و راه افتادیم سمت بیمارستان ....با مامان و بابا اونجا قرار داشتیم ... اونها زودتر از ما رسیده بودن ... رفتیم بالا ... من رفتم داخل که مقدمات عمل آماده بشه محمودم رفت دنبال کارهای پرونده و پذیرش ....وقتی رفتم داخل 2 نفر دیگه هم اونجا بودن و کم کم چند نفر دیگه هم به ما اضافه شدن...نمی دونم چرا بیشتر از تمام مدت بارداریم استرس سالم بودن کیارشم رو گرفته بودم... توی بیمارستان سال نو رو جشن گرفته بودن و دکترها و بیشتر پرستارها اونجا بودن .... انتظار ما یه کم طولانی شد تا اینکه بالاخره دکتر بیهوشی اومد که ما رو ویزیت کنه... بهش گفتم من اسپاینال می خواهم ولی اون گفت من با بیهوشی راحت ترم ، اصرار منم فایده ای نداشت ، دلم گرفت چون امیدوار بودم این بار خودم اولین نفری باشم که پسرم رو میبینه ....ساعت یک ربع به 12 بود که یه خانومی اومد و صدام کرد که برم اتاق عمل .... یه چند دقیقه ای روی همون ویلچر اعصاب خورد کن پشت در اتاق عمل شماره 3 منتظر موندیم و وارد شدیم ... خودم رفتم روی تخت ...دکترم که اومد کمی با هم شوخی کردیم و من داشتم یه طومار سفارش به دکترم می کردم که دست و پام رو بستن ... وقتی ماسک رو گذاشتن روی دهنم احساس کردم سرم داره گیج میره و نفسم داره بند میاد.... می خواستم ماسک رو از صورتم بکنم که دیگه چیزی متوجه نشدم... به هوش که اومدم روی برانکارد بودم و 2 تا پرستار داشتن منو می بردن... درد داشتم ... صدای محمود رو می شنیدم که اسمم رو صدا می کرد ولی نمی تونستم جوابی بدم... به زور پرستار گفتم پسرم؟؟؟!!!... گفت سالمه... محمود اومد بالای سرم ... پرسیدم دیدیش ؟؟؟ حالش خوب بود... گفت آره ... مامانم اومد گفت سارا نمی دونی چقدر جیگره .... محمود عکس کیارشم رو که با موبایلش از پشت شیشه گرفته بود بهم نشون داد ... چقدر دوست داشتنی بود برام .... وقتی اومدم تو بخش دیگه از شدت درد گریه می کردم ...یه مسکن توی سرمم تزریق کردن و رفتن ... کم کم آروم شدم ... دلم برای کیانوشم تنگ شده بود ، دوست داشتم کنارم باشه ... تو فکر کیانوش بودم که کیارشم رو برام آوردن ... ای خداااااا... خیلی دوست داشتنی بود این فرشته کوچولو ..... تمام شب من به کیارش نگاه می کردم اون به من....با خودم می گفتم مگه نمی گن چشم نوزاد جایی رو نمیبینه پس چرا این فسقلی زل زده به من؟؟؟!!! تعجب می کردم که چرا چشمهای قشنگشو نمی بنده ....انگار می خواست همه دنیا رو یک جا کشف کنه...
علی رغم اصرار من به محمود برای رفتن به خونه شب اول محمود و مامانم هر دو با هم پیشم موندن و شب دوم محمود به اصرارمن رفت پیش کیانوش و فقط مامان پیشم بود ... جای برش سزارینم خیلی می سوخت و درد داشت ... یه درد وحشتناکی رو هم تو گلوم حس می کردمکه بعدا متوجه شدم لوله ساکشن رو بد گذاشته بودن و باعث جراحت لوزه و دیواره گلوی من شده .... بالاخره من و پسرکم مرخص شدیم...قرار شد به جای قربونی کردن یه گوسفند رو عقیقه کنیم برای سلامتی گل پسرمون ....
چند روز بعد یه کم کوچولوی ما زرد شد ...دوباره رفتیم آتیه برای آزمایش بیلی روبین .... 12.8 بود ....چون از آتیه راضی نبودم زنگ زیدم بیمارستان عرفان به دکتر کیانوش و کیارش رو بردیم پیشش ... نی نی ما رو معاینه کرد و دستورات لازم رو داد و قرار شد 3 روز بعد دوباره آزمایش بدیم ... اومدم خونه و این بار چون دلم نمی خواست بچم مثل کیانوش بیمارستان بستری بشه با شجاعت یه کم ترنجبین درست کردم و بهش دادم.... بعد از 3 روز که رفتیم عرفان برای آزمایش مجدد دیدیم یه کم زردیش پایین اومده... با دکترش تماس گرفتیم و اونم گفت دیگه مشکلی نیست و فقط اگر حس کردیم بچه دوباره داره زرد میشه ببریمش ... ( اینم از تجربه مادربزرگها که من برا ی کیانوشم انجام نداده بودم و خیلی پشیمونم چون بچم 2 روز بستری شد و وقتی فکر می کنم تو اون 2 روز چقدر استرس جدایی از مادر و غصه تنهایی و وحشت فرو رفتن سوزنها به تن مثل برگ گلش رو داشته می خواهم دق کنم) ....
خلاصه که عید امسال برای ما یه حال و هوای دیگه داشت ....این خاطره زایمان کیارش منه که خیلی عجله ای در یک فرصت مختصر که کوچولوهام لالا کردن نوشم...
انشالله سر فرصت میام و ویرایشش می کنم ... ببخشید اگر آشفته است خاله جونها