بدون عنوان
سلام نفس مامان...
این چند روز حسابی بهمون خوش گذشته ... روز مادر بابایی با اینکه کار واجبی داشت و می تونست کنارمون نباشه ولی پیشمون موند و یه خاطره خوشگل برامون درست کرد.... همون گوشواره ای رو برام هدیه آورد که چند وقتی بود دلم می خواست با یه کیک خوشمزه و دسته گل خیلی خوشگل و ... تازه شام هم ما رو مهمون کرد و خلاصه کلی ازش ممنونیم.... خونه مادر جون و مامان حاجی هم رفتیم... خونه مادر بزرگ عزیز مامانی هم رفتیم و کلی مهمون بازی کردیم...یه روزم شما موندی پیش مادر جون و مامانی با دوستهاش رفت بیرون و کلی انرژی تازه گرفت... دیروز هم که رفتیم خونه دوست بابایی که یه پسر شیطون بلا داره که خیلی شبیه پارسا پسرعموی عسل خان ما است برای همین از اول تا آخر عسل خان ما طفلکی رو باسا صدا می زد هر چی هم ما می گفتیم اسمش بهراده گوشش به این حرفها بدهکار نبود... از ما اصرار که بگو بهراد از عسل خان اجبار که الا و بلا باسااااااااااااااااااا... و در نهایت تصمیم پدر و مادر بهراد جان این شد که اسم گل پسرشون رو کلا عوض کنن بزارن پارسا....
... این هم نخستین جرقه های لجبازی عسل خان ما...
و اماااااااااااااا چند تا عکس جدید...
مادر جون کیک رو می بره و عسل خان براش دست می زنه...
این جارو برقی که ملاحظه می کنید اسباب بازی کودکی های مامانی می باشد که به تازگی به دست عسل خان افتاده و هیچ جور حاضر نیست ازش جدا شه....و به این ترتیب خاطرات نوستالژیک مامانی این روزها مدام به در و دیوار کوبیده میشود ...
پسر نگو ... عسل بگو... تر و تمیز و جیگر بگو.....!!!!
عافیت باشه مامانی...
این عینک مادر جون همون موقع به رحمت خدا رفت ....
طفلی !!!
این هم موبایل مادر جون که شمارش معکوس عمرش شروع شده به سلامتی ...البته نکته مثبت داستان اینه که مادر جون به این چیزها عادت داره....
تا پست بعد بای بای ...