فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

  قراربود بعد  ازتحویل سال بیمارستان باشیم و کارهای پذیرش رو انجام بدیم...   از صبح که بیدار شدم بدون وقفه همه خونه رو برق انداختم ... هر چقدر محمود می گفت نکن ... بشین... یه کم استراحت کن .. نمی تونستم ... نمی دونم از استرس زایمان بود یا چی ولی همین طوری نفس زنان  از این ور خونه می رفتم اون ور خونه و همه جا سرک می کشیدم که مطمئن بشم همه چیزمرتبه ... نزدیک تحویل سال که شد دوش گرفتم و کم کم آماده شدم ... کیانوش رو هم آماده کردم که ببریمش خونه بابا حاجی ... ساک کیانوش و کیارش رو برداشتیم و رفتیم خونه باباحاجی ... به محض اینکه رسیدیم سال تحویل شد و دیگه فرصتی نبود... به کیانوشم گفتم من می رم داداشی رو میارم و زود میام ...
27 فروردين 1393

بدون عنوان

  The itsy-bitsy spider Climbed up the water spout Down came the rain And washed the spider out Out came the sun And dried up all the rain And the itsy-bitsy spider Climbed up the spout again   این یکی از شعرهای مورد علاقه پسر مامانه که این روزها مامانی مجبوره صبح تا شب هم بهش گوش کنه ، هم باهاش بخونه و دست بزنه و پا بکوبه ... تازه نانای هم بکنه....   هییییییییییی روزگااااااارررررر....   ...
13 اسفند 1392

بدون عنوان

یه سلام به گل پسرهای نازم....   خبر جدید اینکه اسم کیارش برای  نخودی مامان تصویب شده ... حالا بچم اسم هم داره قربونش برم ... این روزها دیگه واقعا برای دیدن روی ماه کوچولوی تو راهیمون لحظه شماری می کنیم ... حتی کیانوش مامان هم کم کم داره برای اومدن داداش کوچولوی خودش آماده میشه .... یه مقدار از خریدهای گل پسرکم رو انجام دادیم ولی هنوز یه چیزهایی مونده که تو فکرش هستیم  ... یه سری هم جابه جایی تو اتاق داداشی باید انجام بشه تا برای تخت کیارش نازمون جا باز بشه ....   خاله جونها ببینین ...  اینا رو بابایی از دبی برای کیارش مامان آورده ...    اینا رو از آلمان بر...
22 دی 1392

بدون عنوان

  یلدای همه مبارک شب یلدای امسال رفتیم خونه مادر جون که خاله مهسا و عمو علی و مامان بزرگ مامانی هم اونجا بودن .....بعد هم مثل هر سال خوردیم و خوردیم و خوردیم و خوردیم و اگه گفتی دیگه چی کار کردیم...؟؟؟!!!! ....آفرییین.... بازمممم خوردیییییم.... خوب اصولا آدم تو ماه صفر کار دیگه ای از دستش برنمیاد که... میاااااد؟؟؟!!!!!   اما بهترین اتفاق یلدای امسال برای مامان سارا این بود که  عسل خان یه کار قشنگ یاد گرفت ... داستان اینجوریه که شب یلدا بابای مهربون این دست گل خوشگل از گل محبوب مامانی رو براش هدیه آورد ... مامانی هم کلی  ذوق کرد و بدین ترتیب فضا رمانتیک شد ... بعد پسرک مامان هم د...
6 دی 1392

بدون عنوان

بازم یه چند روزی بابایی کنارمون نیست ... این بار خاله مهسا جون اومده پیشمون ... خداییش چقدرم خوش می گذره به عسل خان ما.... یعنی فکر کنم خاله مهسا به جای باشگاه و کلاس ایروبیک و ... نمی دونم این چیزاییی که میره  باید هر روز یه سر به شازده ما بزنه...چربی سوزیش که بالاتره ، به صرفه تر هم هست ... والا به خدااااا...    
25 آذر 1392

یه روز برفی پشت پنجره...

ماما... ماما....بدوووو ... بدووووو( اشاره به آسمون از پشت پنجره) .... بییین ..... بیییین .....دیدییییی.... دیدییییییی...؟؟؟!!!!!!!   آره مامان دیدم برف میاد ....   بففف مییاااااد ...؟؟!!!!!   آره پسرم از آسمون برف میاد ...   داگههههه؟؟؟!!!!   نه مامان برف سرده .....   بففف سسسسسسده...؟؟؟!!!!   آره عشقم سرده سرده.....   سسسسده... بفففف سسسسسده.....   یک ساعت بعد....   نمیایی پایین کیانوش ...؟؟؟؟   نه ....   بیا بریم سی دی بزاریم .....   نه ....   یک ساعت بعدتر....!   بریم به به بخوریم....؟؟؟ ...
16 آذر 1392

بدون عنوان

سلام شاخ شمشاد مادر...   امروز تیپ زدی و رفتی خونه یکی از دوستهای مادرجون دورهمی به صرف ناهار....... از اونجایی که مادرجون  خیلی ذوق داره نوه عزیزش رو به دوستها و همکارهاش نشون بده منم مخالفتی نکردم ولی می دونم نمی ذاری یه لقمه خوش اونجا از گلوی کسی پایین بره .... الانم که زنگ زدم بهت حسابی مشغول خوشگذرونی و آتیش سوزوندن بودی قربونت برم  ... خدا به همه حضار اون جمع صبر بده انشالله .
7 آبان 1392

بدون عنوان

  سلام پسرک مامان...   این روزها برای اینکه مامانی بتونه بیشتر استراحت کنه شما که قند و عسل مایی گاهی میری پیش مادر جون و گاهی هم میری پیش باباحاجی مهربون .... یه وقتهایی هم مادر جون میاد پیش ما و گل پسرمون رو میبره پارک و ددر و ... با اینکه می دونم پیش اونا خیلی بهت خوش میگذره ولی خیلی زود دلم برات اندازه یه نخود میشه و همش منتظرم تا برگردی خونه پیش خودم... اینم پسرک این روزهای مامان وقتی صبح زود آماده شده بره پیش باباحاجی   بهت خوش بگذره عشق مامان ...
27 مهر 1392

بدون عنوان

سلام قند و عسلم ...   بالاخره بابا جون از سفر اومد ...مثل همیشه با کلی سوغاتی برای مامانی و یه چمدون لباس خوشگل برای شازده پسر مامانی...خیلی دلمون براش تنگ شده بود واقعا ... با اینکه این بار سفر بابایی کوتاه تر از همیشه بود ولی نمی دونم چرا دلتنگی ما بیشتر بود... چند روز پیشم که مریض شدی و خیلی بهمون سخت گذشت  ولی خدا رو شکر الان بهتری عزیزکم... الان که دارم برات می نویسم گل پسر من با بابایی رفته شرکت .. بابای مهربون این لطف رو در حق مامانی کرده تا کمی استراحت کنم ...فکر کنم به شازده مامان هم خوش بگذره البته...صبح خیلی خوشحال آماده شدی و بعد اومدی پیشم گفتی دست بده دست بده ، منم بهت دست دادم و همدیگه رو بوسیدیم ، بع...
13 مهر 1392