بدون عنوان
سلام عشقم... عمرم... نفسممممممممممممم
اول از همه بگم که امروز تولد پدرجونه
تولدت مبارک بابای خوبم... یه دنیا دوستت دارممممممممممممممممم
قند عسل هم خیلی پدر جونشو دوست داره...
این چند وقته یه کم سرمون شلوغ بود آخه همش مهمونی بودیم... خوب ماه رمضونه و بساط مهمونی ها برقرار ...به جیگر مامان که حسابی خوش گذشته تا حالا ... کم کم نوبت ما شده که مهمونی بدیم ولی هر چی به بابایی می گم قبول نمی کنه همش می گه تو کوچولویی و من اذیت می شم ... ببین چقدر بابایی دوست داشتنیه ، ببین چقدر فکر مامانیه ... این روزها بابایی خیلی هوامونو داره ومنم بیشتر از هر وقت دیگه حس می کنم عاشقشممممممممممم.........
این هفته ای که گذشت هم مادر جون با مامان بزرگ مامانی رفتن مشهد و برگشتن البته با کلی سوغاتی که دستشون درد نکنه ... از اونجایی که مادر جون نبود و منم وقت دندون پزشکیم رو نمی تونستم جابه جا کنم به ناچار یه روز شما رو گذاشتم پیش مامان حاجی ، وقتی برگشتم لالا بودی ، دیدم باباحاجی و مامان حاجی کلی خندیدن از دست شما چون عسل مامان عادت داره برای خودش اینقدر آواز بخونه تا خوابش ببره ...خداییش که حق داشتن بخندن آخه خیلی بامزه است ... حتما یه بار فیلم این آواز خوندنتو می گیرم تا وقتی بزرگ شدی خودت ببینی چه جیگری بودی عشقم .
گل مامان چند روزی بود که بی حال بودی و همش ( گلاب به روتون ) بیرون روی داشتی که فکر کنم به خاطر دندونهات باشه ولی خدا رو شکر امروز یه کم بهتری و منم خیالم راحت تره ... بنابراین با خاله نیلوفر قرار گذاشتم که فردا دوباره برم دندون پزشکی ... عشق مامان هم می مونه پیش مادر جون و کلی خوش می گذرونه تا مامانی برگرده مثل همیشه .
ببینین اینجا بچم مریض و حال نداره ولی تا رو پا بلندش کردم برام نانای کرد
الهی قربونت برمممممممممممم مامان که حتی وقتی مریضی اینقدر خوش اخلاقی
تا پست بعدی