بدون عنوان
سلام فرشته آسمونیه مامان ...
مامانی جیگر بودی ... جیگرتر شدی....
اول صبح که از خواب بیدار می شی می ری سراغ کشوی لباسات و همشونو می ریزی بیرون ... بعد می ری سراغ دراور اتاق ما و همه لباسهای بابایی رو که توی کشوهای پایینیه می ریزی بیرون... بعد می ری سراغ آشپزخونه و سعی می کنی کشوی دستمالها و دم کنی هاتی مامان رو باز کنی و هر چی توشه بریزی بیرون که خوب این یکی رو موفق نمی شی ... آخه به کشوها و کابینتهای آشپزخونه بست زدم هر چند تونستی یکی دو تاشونو از جا بکنی ... هزار ماشالله به این زور و بازوی فسقلیه مامان .
این روزها یاد گرفتی بای بای می کنی ...قربون اون دستهای کوچولوت بشم ... دیروز به عشق ددر پریدی بغل مادر جون که با خاله مهسا اومده بودن خونمون زود هم با من بای بای کردی ...
یاد گرفتی بوس کنی و برای همه بوس می فرستی اونم هوایی و صدا دار ....
تازگی تغییر رویه دادی و عاشق حموم و دوش آب شدی ، همش می خواهی آب رو بگیری ، کوتاه هم نمیایی ...
خلاصه که بلا بودی بلاتر شدی ... دوستت دارم مامانی