بدون عنوان
سلام عشق مامان...
گل قشنگ من داره هر روز بزرگ تر و شیطون تر می شه .... این روزها دیگه انجام ساده ترین کارها گاهی برام غیر ممکنه .... تقریبا حتی بهم اجازه نمی دی چیزی بخورم .... خیلی وقته که صبحانه خوردن و ناهار خوردن مامانی محدود شده به روزهایی که بابایی خونه باشه و عسل خان به جز مامانی لای دست و پای بابایی هم بپیچه و این وسط من یه نفس بکشم ...می دونم که این حرفم برای بعضی ها غیر قابل درکه ولی کسی که یه فسقلی شیطون داشته باشه خوب می فهمه من چی می گم....البته فکر نکنی ناراحتم ها مامانی ...نه...!!! اتفاقا خیلی هم خوشحالم ... خوب مامان رو باربی کردی ...
خودت قضاوت کن فسقلی ....الان یک هفته است که می خواهم وبلاگت رو آپ کنم ولی تا کامپیوتر رو روشن می کنم این داستان رو داریم ....
تازه برات آبرو داری کردم از پایین میز عکس ننداختم خاله ها ببینن این قند عسل همیشه خندون چقد خرابکاره و چجوری از خجالت لوازم آرایشهای مامان و ادکلن های بابایی در میاد...
و اما این روزهای مامان و قند عسل به این قرار بوده که کم کم از دست آنفولانزا راحت شدیم و همچنان عسل خان 1 روز در هفته میره پیش مادر جون که کلی با هم رفیقن و 1 روزم میره خونه باباحاجی که البته بیشتر به عشق پسرعموش پارسا و دخترعموی نازش مهسا میره اونجا و مامانی هم میره کلاس ...اما مهمترین خاطره این روزهای مامان و پسر این بود که برای اولین بار روز ولنتاین رفتیم بیرون .
اول برای بابایی یه هدیه خوشگل گرفتیم ، بعد رفتیم شیرینی فروشی و یه کیک خوشگل هم خریدیم ...قند عسل تو شیرینی فروشی حسابی با فروشنده ها رفیق شد و اجازه گرفت هر چی شکلات و آجیل و میوه خشک تو سبدها می بینه نابود کنه ... ما هم هی سرخ شدیم سفید شدیم هی صداش کردیم هی چپ چپ نگاهش کردیم ولی فایده نداشت که نداشت...، خلاصه که با شرمندگی فراوان و همچنان سرخ و سفید کیکمون رو گرفتیم و اومدیم بیرون .... بعد عسل خان از اونجایی که خیلی آتیش سوزونده بود و کالری مصرف کرده بود و دیگه نای راه رفتن نداشت پاهای کوچولوش رو کرد تو یه کفش که الا و بلا بغل .... حالا مامانی بیچاره قند عسل رو بغل کرده ، یه مشما این دست ، جعبه کیک اون دست ؛ جعبه کیک که چه عرض کنم تا رسیدم خونه چیزی ازش نمونده بود بس که شازده با پاهای کوچولوی نازنینش کیک بیچاره رو نوازش کرد جعبه که براش نموند هیچ خود کیک هم شبیه به خمیر کیک و خامه شده بود ... از خمیر کیک نازنین که بگذریم رسیدم به گل فروشی .... آقا چشمتون روز بد نبینه تا پامونو از در گلفروشی گذاشتیم تو عسل خان مثل فنر که از جاش در بره از بغل مامان پرید پایین سمت گلهای بیچاره ... حالا هی دست عسل خان رو به زور تو دستمون نگه داشتیم و عسل خان هم در تلاش برای خرابکاری ... خلاصه از عسل خان اصرار از ما اجبار که نمیشه و این حرفها ... البته اونجا از فسقلیه ما خرابکار تر هم بوداااااااا...... یه خانومه بود که از سر مغازه تا تهش همه گلها رو داشت تست می کرد که یه وقت خدای نکرده مصنوعی نباشن....خخخخخ...( خوب خواهر من نکن این کار رو... میبینی من یه بچه 85 سانتی رو نمی زارم بره طرف گلها خوب شما با یک و نیم متر قد چرا؟؟؟؟ خوب سیاه میشه ... گناه داره اون گلفروش بیچاره) ....بالاخره هیجانی که عسل خان برای گلها از خودش نشون می داد نتیجه داد و آقای گل فروش مهربون یه دسته از این گل کوچولوها که نمی دونم اسمش چیه داد دست شازده پسر ما و قند عسل هم خوشحال از به چنگ آوردن گلها کلی خندید برامون و مشغول چلوندن و پر پر کردن گلهای بیچاره شد اونم به 1 شماره و البته جلوی چشمای آقای گلفروش بیچاره و مامانی بازم سرخ و سفید شد... خلاصه که سفارشمون رو گرفتیم و اومدیم خونه اما وقتی رسیدیم به لطف این شیطونک کوچولو فقط یه مشت گل پر پر داشتیم و یه خمیر کیک ....
خوب البته نیت ما مهم بوده دیگههههههههه...