فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

عشق برای من تویی

    آن گاه که با توام گويي هر آنچه که زيباست ما را در بر گرفته است اين ها تنها ذره اي ناچيز از احساس مادرانه با تو بودن است شايد واژه عشق را ساخته اند تا احساس عميق و هزار سوي من به تو را بيان کند اما باز هم اين واژه کافي نيست با اين همه چون هنوز بهترين است بگذار بگويمت کودکم...  بگذار هزاران بار بگویم که من بيش از عشق بر توعاشقم ...
31 فروردين 1391

مامان که از خودمونه ...

خیلی شیطون شدی ووروجکم ... اصلا نمیشه حتی یه لحظه ازت چشم بردارم ، از هر جایی می گیری و بلند میشی حتی چند روز پیش از یقه پسر عموت هم می گرفتی که بلند شی فکر کنم فقط مونده از سبیل بابابزرگ بگیری و پا شی از هر جایی هم که بتونی می ری بالا دوست داری از همه چیز و همه جا سر در بیاری ، همش داری چهار دست و پا تو خونه می گردی ، زیر میز و صندلی ، پشت مبل ، تو قفسه کتابخونه ، زیر میز کامپیوتر ، توی شومینه،خلاصه که اگه جات می شد زیر یخچالم می رفتی مادر ... منم مثل خودت چهاردست و پا دنبالت میام که یه وقت بلایی سر خودت نیاری آخه نمی زاری جلوت رو بگیرم ولی اجازه می دی باهات پا به پا بیام از بس که مهربونی گل مادر ... جالب اینه که وقتی یه دست گل به آب می...
30 فروردين 1391

پسر گلم می گه مامان ...

                                                نمیدونی مامانی چقدر  تو دلم قند آب میشه وقتی با اون صدای قشنگت می گی ماما .... چند روزیه هر از گاهی می گی ماما مخصوصا وقتی یه جاییت درد می گیره یا من می رم تو آشپزخونه و تو هم مثل فشنگ چهار دست و پا میایی دنبالم ... اولش گذاشتم به حساب توهم های مادرانه آخه تو هنوز خیلی کوچولویی تازه رفتی توی 10 ماهگی ، ولی دیشب که بغل بابایی بودی ، بابا بهت می گفت مامان کو؟!&nbs...
29 فروردين 1391

من با تو زاده شدم

شاید باورش برات سخت باشه عزیزترینم ولی احساس می کنم قبل از بودن تو منم نبودم ... الان که فکر می کنم نمی دونم من قبلا بدون تو چجوری زندگی می کردم !!!! بدون انتظار دیدن چشمهای قشنگت چجوری هر روز صبح چشمهامو باز می کردم ؟؟؟!!! بدون داشتن خنده های تو به لبخند کی امید می بستم؟؟؟ ... می دونی مامانی اون روزها که توی دلم بودی برام خیلی سخت می گذشت...یه عمل اجباری و استراحت مطلق و مسمومیت بارداری و مدام بیمارستان و بستری شدن و تولد زودتر از وقت تو  .. ولی هر چی که بود با همه سختی هاش روزهای آغاز مادر شدن من بود و من خوشحالم که خدای مهربون اینقدر دوستمون داشت که حالا من و تو و بابایی کنار همدیگه ایم . من احساس می کنم خوشبخ...
29 فروردين 1391

وبلاگت مبارک قند عسلم

گل مامان ... قشنگم ... اگه دیر برات دست به کار شدم تا یه وبلاگ داشته باشی دلخور نباش چون از همون روزهای اول که اومدی تو دل مامان از همون روزها که فقط قد یه نقطه بودی شروع کردم به نوشتن و ثبت خاطره هامون و الان یه آلبوم خاطرات داری که خیلی هم قشنگه اما بازم دیدم جای یه وبلاگ خالیه ... آخه پسر من همه چیز تمومه ...مگه نه مامانی؟؟!!!! ...
27 فروردين 1391