خونه جدید ما
سلام قند عسلم...
می دونی که قراره تا چند روز دیگه اسباب کشی داشته باشیم؟؟؟!!!!! ...
خونه ای که بابایی برامون پیدا کرده نزدیک خونه بابابزرگ ایناست و خوبیش اینه که به مترو نزدیکه و بدیش هم اینه که یه کم از اینجا کوچولو تره ولی اشکال نداره چون فقط قراره 1 سال اونجا باشیم و بعد انشالله می ریم خونه خودمون...
راستش یه کم می ترسم مامانی آخه دفعه قبل که اسباب کشی کردیم بابای مهربون زیاد کمک مامان نکرد و هر چی بهش گفتم کارتن کم داریم هی امروز و فردا کرد تا اینکه روز آخر دست مامان موند توی پوست گردو ... تازه اون موقع دوست مهربون مامانی و خاله جون و مادر جون و پدر جون اومدن کمکم ... حالا این دفعه که سخت تر از قبل هم هست چون خاله جون که هنوز مریضه ، پدر جون هم مریض شده ، دوست مهربونم هم که خیلی خیلی گرفتاره هم شاغل شده و هم دانشگاه می ره و خلاصه که اصلا دلم نمی خواهد مزاحمش بشم ... فقط می مونه مادر جون که اونم کلاس داره و فقط چهارشنبه رو وقت داره که بیاد تو رو نگه داره تا من بتونم یه کم به کارهام برسم... فردا شب هم که بابابزرگ اینا برای شام میان اینجا و من هنوز هیچ کاری نکردم .... ای خدااااا یه مددی برسون .... راستی توی همین گیر و دار اسباب کشی ما یه عروسی هم دعوت شدیم و من هنوز تصمیم نگرفتم تو رو با خودم ببرم یا بسپرمت به مادر جون و خودم و بابایی تنها بریم!!!!!!