فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

1393/1/27 21:34
نویسنده : مامان سارا
542 بازدید
اشتراک گذاری

 

قراربود بعد  ازتحویل سال بیمارستان باشیم و کارهای پذیرش رو انجام بدیم...

 

از صبح که بیدار شدم بدون وقفه همه خونه رو برق انداختم ... هر چقدر محمود می گفت نکن ... بشین... یه کم استراحت کن .. نمی تونستم ... نمی دونم از استرس زایمان بود یا چی ولی همین طوری نفس زنان  از این ور خونه می رفتم اون ور خونه و همه جا سرک می کشیدم که مطمئن بشم همه چیزمرتبه ... نزدیک تحویل سال که شد دوش گرفتم و کم کم آماده شدم ... کیانوش رو هم آماده کردم که ببریمش خونه بابا حاجی ... ساک کیانوش و کیارش رو برداشتیم و رفتیم خونه باباحاجی ... به محض اینکه رسیدیم سال تحویل شد و دیگه فرصتی نبود... به کیانوشم گفتم من می رم داداشی رو میارم و زود میام ، باهاش خداحافظی  کردم و بوسیدمش  و راه افتادیم سمت بیمارستان ....با مامان و بابا اونجا قرار داشتیم ... اونها زودتر از ما رسیده بودن ... رفتیم بالا ... من رفتم داخل که مقدمات عمل آماده بشه محمودم رفت دنبال کارهای  پرونده و پذیرش ....وقتی رفتم داخل 2 نفر دیگه هم اونجا بودن و کم کم چند نفر دیگه هم به ما اضافه شدن...نمی دونم چرا بیشتر از تمام مدت بارداریم استرس سالم بودن کیارشم رو گرفته بودم... توی بیمارستان سال نو رو جشن گرفته بودن و دکترها و بیشتر پرستارها اونجا بودن .... انتظار ما یه کم طولانی شد تا اینکه بالاخره دکتر بیهوشی اومد که ما رو ویزیت کنه... بهش گفتم من اسپاینال می خواهم  ولی اون گفت من با بیهوشی راحت ترم ، اصرار منم فایده ای نداشت ، دلم گرفت چون امیدوار بودم این بار خودم اولین نفری باشم که پسرم رو میبینه ....ساعت یک ربع به 12 بود که یه خانومی اومد و صدام کرد که برم اتاق عمل .... یه چند دقیقه ای روی همون ویلچر اعصاب خورد کن پشت در اتاق عمل شماره 3 منتظر موندیم و وارد شدیم ... خودم رفتم روی تخت ...دکترم که اومد کمی با هم شوخی کردیم و من داشتم یه طومار سفارش به دکترم می کردم که دست و پام رو بستن ... وقتی ماسک رو گذاشتن روی دهنم احساس کردم سرم داره گیج میره و نفسم داره بند میاد.... می خواستم ماسک رو از صورتم بکنم که دیگه چیزی متوجه نشدم... به هوش که اومدم روی برانکارد بودم و 2 تا پرستار داشتن منو می بردن... درد داشتم ... صدای محمود رو می شنیدم که اسمم رو صدا می کرد ولی نمی تونستم جوابی بدم... به زور پرستار گفتم پسرم؟؟؟!!!... گفت سالمه... محمود اومد بالای سرم ... پرسیدم دیدیش ؟؟؟ حالش خوب بود... گفت آره ... مامانم اومد گفت سارا نمی دونی چقدر جیگره .... محمود عکس کیارشم رو  که با موبایلش از پشت شیشه گرفته بود بهم نشون داد ... چقدر دوست داشتنی بود برام  .... وقتی اومدم تو بخش دیگه از شدت درد گریه می کردم ...یه مسکن توی سرمم تزریق کردن و رفتن ... کم کم آروم شدم ... دلم برای کیانوشم تنگ شده بود ، دوست داشتم کنارم باشه ... تو فکر کیانوش بودم که  کیارشم رو برام آوردن ... ای خداااااا... خیلی دوست داشتنی بود این فرشته کوچولو .....  تمام شب من به کیارش نگاه می کردم اون به من....با خودم می گفتم مگه نمی گن چشم نوزاد جایی رو نمیبینه پس چرا این فسقلی زل زده به من؟؟؟!!! تعجب می کردم که چرا چشمهای قشنگشو نمی بنده ....انگار می خواست همه دنیا رو یک جا کشف کنه...

 علی رغم اصرار من به محمود برای رفتن به خونه شب اول محمود و مامانم هر دو با هم پیشم موندن  و شب دوم  محمود به اصرارمن رفت پیش کیانوش و فقط مامان پیشم بود ... جای برش سزارینم خیلی می سوخت و درد داشت ... یه درد وحشتناکی رو هم تو گلوم حس می کردمکه بعدا متوجه شدم لوله ساکشن رو بد گذاشته بودن و باعث جراحت لوزه و دیواره گلوی من شده .... بالاخره من و پسرکم مرخص شدیم...قرار شد به جای قربونی کردن یه گوسفند رو عقیقه کنیم برای سلامتی گل پسرمون ....

چند روز بعد یه کم کوچولوی ما زرد شد ...دوباره رفتیم آتیه برای آزمایش بیلی روبین .... 12.8 بود ....چون از آتیه راضی نبودم  زنگ زیدم بیمارستان عرفان به دکتر کیانوش و کیارش رو بردیم پیشش ... نی نی ما رو معاینه کرد و دستورات لازم رو داد و قرار شد 3 روز بعد دوباره آزمایش بدیم ... اومدم خونه و این بار چون دلم نمی خواست بچم مثل کیانوش بیمارستان بستری بشه  با شجاعت یه کم ترنجبین درست کردم و بهش دادم.... بعد از 3 روز که رفتیم عرفان برای آزمایش مجدد دیدیم یه کم زردیش پایین اومده... با دکترش تماس گرفتیم و اونم گفت دیگه مشکلی نیست و فقط اگر حس کردیم بچه دوباره داره زرد میشه ببریمش ... ( اینم از تجربه مادربزرگها که من برا ی کیانوشم انجام نداده بودم و خیلی پشیمونم چون بچم 2 روز بستری شد و وقتی فکر می کنم تو اون 2 روز چقدر استرس جدایی از مادر و غصه تنهایی و وحشت فرو رفتن سوزنها به تن مثل برگ گلش رو داشته می خواهم دق کنم) ....

خلاصه که عید امسال برای ما یه حال و هوای دیگه داشت ....این خاطره زایمان کیارش منه که خیلی عجله ای در یک فرصت مختصر که کوچولوهام لالا کردن نوشم...

انشالله سر فرصت میام و ویرایشش می کنم ... ببخشید اگر آشفته است خاله جونها

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

الهه
28 فروردین 93 2:04
اولا آفرین به شما که با وجود دو تا نازنین تونستی بیایی و بنویسی. جدا تحسین داری بعد هم خیلی خوب و قشنگ نوشتید و آدم کاملا حس میکنه قدمش مبارک و چشمتون روشن وای چه حال بدی پیدا کردین که یه دفعه اسپینال تبدیل شده به بیهوشی. امان از این دکترها و تیم های پزشکی خوشحالم به سلامت تمام شده همه چی چشمهای عسل خان دوم واقعا هم مشخصه خیلی نگاه نافدی داره ماشالله و اما... راستش یه دل حسابی گریه کردم از جریان زردی و ... وای اگر منم اونموقع حال خودم انقدر بد نبود و میتونستم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم . وای اگر دکترها هول به جون یه مادر تازه زایمان کرده و رنجور نمینداختن. یکی از بدترین فکر های زندگیم بستری شدن دخترم با همان شرایطی که میدانی و میدانم به خاطر زردیه. زردی که در بالاترین درجه اش 9 بود و دکتر بی وجدان با این عدد دختر طفل معصوم من رو 5 روز بیمارستان نگه داشت. وای هنوزم داغونشم ................. ممنون دوستم، لطف داری ... کیانوش منم با زردی 10 بستری کردن... واقعا فکر می کنم لازم نبود بچم 2 روز به اون شکل ازم جدا باشه ، گاهی حتی حس می کنم با بی تجربگی خودم در حقش ظلم کردم
دخترم رزا
28 فروردین 93 12:19
سلام مامان سارا خداروشکر که خودتون وهم پسرتون سالمید.دیدن عزیز دل هامون بعد از نه ماه انتظارخیلی قشنگ و به یاد موندنی هست.ایشالا این لحظه های قشنگ نصیب همه ی اونایی که منتظر مادر شدن هستن بشه. گل پسراتو ببوسسسسسسسس ................ انشالله عزیزیم... بوسسسسسسسسسسسسسسسس
دخترم رزا
28 فروردین 93 12:25
..............
ساغر
28 فروردین 93 16:11
بسلامتی عزیزم ترنجبین رو چه طوری درست کردی و به چه میزان به کیارش دادی؟ .................. سلام گلم ... ترنجبین رو هر روز به اندازه یک قاشق غذا خوری با آب سرد شستم ( زیاد نگیری زیر آب چون زود حل میشه) بعد تو آب جوش حل کردم و از صافی رد کردم ... 2 بار تا 3 بار در روز ، هر بار به ندازه 2 تا قاشق چایخوری بهش دادم... خودممم زیاد خوردم و خدا رو شکر زود هم جواب داد
النا مامان رها
28 فروردین 93 16:49
عزیزم... هروقت خاطرات زایمان می خونم میشینم زارزار گریه میکنم. یک حس عجیبیه یک چیز خاص که تکرارش کمه . هنوز گاهی خاطرات زایمان خودم رو می خونم یا فیلمش رو می بینم نمی تونم جلوی گریه ام رو بگیرم. شیرین ترین و بهترین درد دنیا درد زایمانه... ایشالا بسلامتی گل پسرهاتو بزرگ کنی . راستی من برای دخترم وقتی زردی گرفت نبردمش بیمارستان و دستگاه زردی اجاره کردم و آوردم توی خونه و دو روز زیر دستگاه بود و خداروشکر زردیش از 13 اومد روی 7. من اصلا تحمل نداشتم نی نی رو ببرم بیمارستان و سوراخش کنن با اینکه اجازه میدادن خودم پیشش بمونم. حالا درهر صورت که بخیر گذشت و پسرت زردی رو رد کرد. خداروشکر. هر دوشونو ببوس. مراقب خودت هم باش. راستی چرا دو شب بیمارستان موندی؟ معمولا یک شب نگه میدارن. ................... آخیییییییییی... مثل منی ... منم با خوندن هر خاطره زایمانی کلی احساساتی می شم ...هنوز که هنوزه خاطره زایمان کیانوشم رو که می خونم گریه می کنم ... بس که خدا بهم لطف داشت ... من واقعا کیانوشم رو از خدا دارم...هر قدر شکرش کنم کمه 2 شب شد چون زایمانم نصف شب بود دیگه ... به خاطر همین فرداش مرخصم نکردن ... گفتن حداقل باید 24 ساعت بمونی که موند برای پس فرداش ... آهان دستگاه زردی هم از دکترش سوال کردم گفت باید دستگاه رو بشناسی ، بعضی از دستگاهها لامپشون خرابه و اثری نداره اونوقت زردی بچه خیلی میره بالا و سخت میشه ... این شد که من به راه خانجونها رفتم...خخخخخخخخخخ
مامان امیرعلی گلی
29 فروردین 93 13:53
خاطراتت منو تحت تآثیر قرار داد چه لحظات به یاد موندنی داشتی گلم ایشالله لحظه لحظه زندگی با کوچولوهاتون سرشار از شادی باشه ............. روزت مبارک فرشته آسمونی ................................. یک دنیا ممنون عزیزمممممممممممممممم............. روز تو هم مبارک دوست خوبم
مامان کیارش
30 فروردین 93 0:17
خیلی قشنگ نوشتی ..خدا گلای نازتو نگه داره ................................ لطف داری دوستم، ممنون... بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
خاله مهسا
30 فروردین 93 6:45
قربون خودت و اون دوتا گل پسرت برم من آجی جونم ....................
حدیث
30 فروردین 93 12:19
مامان شازده ها برای ما منتظرا هم دعا کن لطفا روزت مبارک ................ به روی چشششششششششم
الهه مامان مبین
30 فروردین 93 13:02
روزت مبارک دوست عزیزم . همراه با بهترین آرزوهای قلبم برای تو نازنینم .......................... ممنون عزیزمممممممممممممم....روز شما هم مبارک... با تاخیر البته
رومینا
31 فروردین 93 8:47
چقدر قشنگ و با احساس . سارا جونم رو زمادر رو بهت تبریک میگم . عکسهای دوتا داداش ناز رو رو هم برامون بزار .................... ممنون عزیزمممممممممممم، همچنین... بوسسسسسسسسسسس... عکس هم روی چشم حتما در اولین فرصت
مرمرک
31 فروردین 93 12:09
سلام مادر شوهر آینده دختر آیندم روزت مبارک عزیزم خدا هر دو گلتو برات حفظ کنه. می بوسمت و می بوسمشون ....................... سلاممممم... ممنون گلم، روز تو هم مبارک ... با یه کم تاخیر و شرمندگی .. بازم ممنون ... بوسسسسسسسسسسسسسسس
سحر
1 اردیبهشت 93 16:05
عزيزم من چنوقته وبلاگه گل پسراتو ميخونم خيلي نازن ماشالا خيلي خوبه فاصله سنيشونم كمه راستي سارا جون واسه چي ساكشن كردي؟؟ متوجه نشدم اصلا ساكشن چي هست .................... سلاممممممممممممم عزیزم... لطف داری دوستم... ساکشن همون لوله ایه که می زارن توی دهن موقع عمل با بیهوشی ... منظورم اون بود خانومی
مامان باربد
3 اردیبهشت 93 0:45
خيلي قشنگ نوشته بودي سارا جان.ايشالله هميشه خوش باشيد عزيزمعزيزاي خاله رو از طرف من ببوسوقت کردي بماهم سر بزن عزيزم ....................... لطف داری عزیزممممممممممممم... ممنون.... تو هم باربد منو ببوس حتما... فعلا که گانگستری میام و میرم ولی چششششششششششششششششششششششششم .... بوسسسسسسسسسسسسس قلمبه برای خودت و گل پسرت
الهه مامان مبین
4 اردیبهشت 93 12:59
خدا حفظ کنه دو تا دسته گلت رو عزیزم ..................... یک دنیا ممنون دوست خوبممممم... بوسسسسسسسسسسسسسسس
فاطی
8 اردیبهشت 93 12:19
وایییییییییییی عزیزم چه قشنگ نوشتی خدا گل پسراتو برات حفظ کنههههههههههههه اینم وبلاگ فندق منه خوشحال میشم سر بزنی ................ ممنون عزیزمممم، لطف داری...بوسسسسسسس چششششششم حتما خدمت می رسیم