بدون عنوان
عزیز دردونه مامان فقط چند روز تا تولد 2 سالگیت مونده .... چقدررررررر زود گذشت مامانی ...شاید آسون نبود ولی شیرین بود ... الان که به خودم نگاه می کنم می بینم تو این دنیا هیچ چیزی به اندازه صدای قشنگ خنده هات وقتی من قلقلکت می دم و تو از ته دل بلند بلند می خندی و ریسه میری منو خوشحال نمی کنه...
این روزها من و تو بیشتر وقتمون رو به بازی با هم می گذرونیم .... گاهی باهم می ریم قدم می زنیم یا خرید می کنیم یا پارک می ریم .... با هم کارتون نگاه می کنیم ... شعر می خونیم و دیوونه بازی درمیاریم... تا 10 می شمریم ، 9 تاشو یواش میگیم بعد لپهامونو می چسبونیم به هم و داد می زنیم 10 و برای خودمون دست می زنیم ... دماغ همو می گیریم و بیب بازی می کنیم .... آب بازی می کنیم ... توپ بازی می کنیم .... پشت کامپیوتر می شینیم و سر موس و کیبورد دعوا می کنیم بعدشم کامپیوتر رو خاموش می کنیم و آتش بس می دیم..... یه وقت هایی هم با هم می رقصیم و کلی خوشحالی می کنیم ... برای یه لقمه غذا خوردن شما هنوز دنبال بازی می کنیم.... با جوجوی نازی که توی تراس خونمون آشیونه ساخته دالی بازی و سلام و احوال پرسی می کنیم ...
برای اولین بار دانشگاه مامانی هم اومدی و کلی برای خودت هوادار پیدا کردی ... بعدشم پارتی مامانی شدی که کار مامان زود انجام بشه...یه عالمه بازی کردی و آخرشم با 2 تا کیسه پر از انواع شکلات و شیرینی و بیسکوییت که استادها و دانشجوها و حتی نگهبان در دانشگاه بهت دادن برگشتیم خونه ....بلللللللللللللله
خلاصه که روزگاری داریم مادر و پسر...
اینم شیطونک مامان در حال بازی تو محوطه دانشگاه مامانی ...
اینجا حیاط ویلای عمو بهمن دوست باباییه که یه روز با هم رفتیم اونجا و خیلی خوش گذشت...
نیمه شعبان بابایی ما رو برای ناهار برد جاده چالوس.... شما هم به عینک بابایی گیر دادی که بزنی به چشمت .... خیلی بامزه شدی مامان ... جالبه که عینک خودتو دوست نداشتی بزنی ...
حتی وسط گردش هم دست از سر موبایل بابایی برنمی داری عسل خاااااااان....عاششششق این بازی هستی که ما اصلا نمی دونیم چیه ولی کلی سر و صدا داره....
اینم یه چرت نیمروزی دلچسب کنار رودخانه ...
.....دوستت دارم عزیزترینم.....
....اینو بدون خنده شیرینت همه خوشبختی منه مامانی ....