بدون عنوان
سلام قند و عسلم ...
بالاخره بابا جون از سفر اومد ...مثل همیشه با کلی سوغاتی برای مامانی و یه چمدون لباس خوشگل برای شازده پسر مامانی...خیلی دلمون براش تنگ شده بود واقعا ... با اینکه این بار سفر بابایی کوتاه تر از همیشه بود ولی نمی دونم چرا دلتنگی ما بیشتر بود... چند روز پیشم که مریض شدی و خیلی بهمون سخت گذشت ولی خدا رو شکر الان بهتری عزیزکم...
الان که دارم برات می نویسم گل پسر من با بابایی رفته شرکت .. بابای مهربون این لطف رو در حق مامانی کرده تا کمی استراحت کنم ...فکر کنم به شازده مامان هم خوش بگذره البته...صبح خیلی خوشحال آماده شدی و بعد اومدی پیشم گفتی دست بده دست بده ، منم بهت دست دادم و همدیگه رو بوسیدیم ، بعد با مامانی بای بای کردی و گفتی آیلالیو (I love you )... بعدم دست بابا جون رو گرفتی و رفتین ، قربون شکل ماهت بشم که هنوز نرفته دلم برات قد یه فندق شده...
راستی امروز تولد مامانیه .... دیشب همش به خودم می گفتم امکان نداره بابایی با این همه گرفتاری و مشغله فکری که داره تولد من یادش بمونه مخصوصا که از وقتی برگشته شما حسابی از خجالتش دراومدی و یه لحظه آروم نذاشتی بنده خدا رو ، تازه مریضم شده طفلکی ...ولی تا صبح چشمامو باز کردم مثل همیشه باباجون تولدمو تبریک گفت و تازه یه هدیه فوق العاده هم ازش گرفتم...تولد امروز من با اینکه مثل همه تولدهای قبلیم بود ولی خیلی بیشتر از همیشه بهم چسبید... می دونی چرا مامانی؟؟؟!!! چون واقعا توقعی نداشتم... الان معنی این جمله شکسپیر رو می فهمم..!
من همیشه خوشحالم میدانید چرا؟
چون هیچ انتظاری از کسی ندارم
شکسپیر