عسل خان سرماخورده
سلام همه وجودم
الان که دارم این پست رو برات می ذارم کنارم لالا کردی آخه یه کم سرماخوردی و بیحالی گل مادر...
دیروز ناهار خونه مادر جون بودیم ... دیشب هم باباحاجی ( بابای بابایی) شام رو پیش ما بود چون مامان حاجی ( مامان بابایی) با عمو اکبر رفته ملایر تا به خواهرش سر بزنه و باباحاجی هم تنها بود و به اصرار ما برای شام اومد پیشمون منم یه خورشت مرغ و آلو گذاشتمو خدا خدا می کردن که باباحاجی خوشش بیاد که اومد چه جوووووووورم ...ههههه ... دیگه هفته ای یه بار براش درست می کنم
... شاید ندونی ولی باباحاجی برای من خیلی عزیزه مامانی آخه منو یاد آقا جون خودم میندازه که خیلی دوستش داشتم و الان بیشتر از 2 ساله رفته پیش خدا .
وقتی باباحاجی رفت من یهو دیدم مماخ پسر خوشگلم گرفته و نمی تونه شیر بخوره ، یه کم قطره به زور تو دماغت ریختم تا باز بشه ولی از ترس اینکه سرماخوردگیت جدی باشه و گلوت چرک کنه همون شبونه بردمت دکتر ...آقای دکتر مهربون تا گفت دهنتو باز کن کوچولو ... دهنتو که تا اون موقع باز بود بستی و ژست گرفتی مامانی ، آقای دکتر هم کلی خنده اش گرفت از اون قیافه بامزه ات و اون نگاه خوردنیت... هههههه ...بالاخره به زور و با ناز یه کوچولو بازش کردی و آقای دکتر گفت گلوت چرک نکرده و سرماخوردگیت ویروسیه ...
تموم راه رو تو خوشحال بودی که اومدی ددر و من و بابایی ناراحت که این ویروس نامرد تو مماخ پسر ما چی کار می کنه؟؟!!!!!! اصلا از کجا رفته اون تو؟؟؟؟!!!! کی رفته؟؟؟!!! با اجازه کی رفته؟؟؟!!!...... خلاصه که اگه دستمون بهش می رسید تیکه تیکه اش می کردیم ...
مامانی تا صبح از ترس اینکه یه وقت تب نکنی و من نفهمم تقریبا نخوابیدم ولی خدا رو شکر از تب خبری نبود فقط داروهات رو به زور باید بهت بدم ... قربون اون چشمهای بیحالت بشم مادر ... نگرانتم ... زود خوب شو ... باشه ؟؟؟!!!!!!! ... بزار یه فنجون کافی بخورم که خواب از سرم بپره بعد میرم برات یه سوپ خوشمزه می پزم گل قشنگم .
خدایا خودت مراقب کوچولوی من باش ...