بدون عنوان

سلام جانکم ...

مثل همیشه این چهارشنبه هم با هم رفتیم خونه مادر جون و مامان بزرگ مامانی و خاله مهسا و خاله نیلوفر هم به عشق دیدن روی شما اومدن اونجا ... پدر جون مریض بود و خوابیده بود  ... می دونستی خیلی پسر خوبی هستی ؟؟!!!!... باور نمی کردم اینقدر پسرم درکش بالا باشه آخه با هیجان می رفتی سمت پدر جون ولی وقتی می دیدی حالش خوب نیست همون جا بالای سرش می نشستی و آروم و بی صدا نگاهش می کردی ...حتی بهش دست هم نمی زدی ... یه چند دقیقه نگاهش می کردی و پتوش رو ناز می کردی و بعد خودت آروم بر می گشتی  ... الهی مادر قربونت بره که این قدر می فهمی ...خاله مهسا هم برات یه عروسک خرگوش خوشجل خریده بود که اینقدر چلوندیش ترسیدم چشم و چالش رو بکنی و برای همین فعلا ازت گرفتمش ... شب هم برای اولین بار توی خونه مادر جون قورمه سبزی خوردی ... ای جووووونم ... نوش جونت مامانی

پنجشنبه با بابایی رفتیم خانه فراز و برات چند تا سی دی ترانه قشنگ گرفتیم با چند تا اسباب بازی فکری مناسب سن خودت ... یه دم پایی رو فرشی هم خریدم تا دوشنبه همین هفته تو سفره حضرت ابوالفضل خاله بپوشم .

دیروز هم که جمعه بود و ما از صبح تا بعد از ظهر خونه موندیم تا بعضی از کارهای عقب افتاده رو انجام بدیم و البته هنوز هم یه خورده کار مونده ... شب هم رفتیم خونه باباحاجی ... پارسا تا فهمید تو اومدی دوید و اومد پایین و کلی هم با هم بازی کردین ولی بعد که عمو اکبر اومد گفت پارسا سرما خورده و ممکنه تو رو مریض کنه بعد هم به زور بردش بالا ... یه کم ترسیدم نکنه دوباره مریض بشی گلکم آخه تازه بهتر شدی ... وقتی پارسا رفت تو هم ناراحت شدی آخه خیلی دوست داری با یه کوچولو بازی کنی هر چند پارسا از تو خیلی بزرگتره ... یه خورده شیر خوردی و از بس شیطونی کردی یه کوچولو بالا آوردی و همون حرفهای همیشگی مامان حاجی که چی بهش دادی؟؟!!!! و چون شیر خشک بهش دادی این جوری شده و بازم همون بغض همیشگی مامانی که دوست ندارم کسی ببینه ..........