بدون عنوان
این روزهای جیگر مامان اینجوریه ...
پسر خوشگل من دیگه می تونی دستت رو از روی در و دیوار و مبل رها کنی و خودت به تنهایی تا 30 ثانیه بایستی، همین طورم که ایستادی برای ما دست می زنی و ازمون می خواهی ما هم برات دست بزنیم...ما هم که گوش به فرمان شما...
از وقتی با مادر جون تاتی بازی کردی بهمون اجازه می دی باهات تاتی کنیم چون تا چند وقت قبل اصلا حاضر به این کار نبودی شیطون بلا....
امروز برای اولین بار نه تنها پشت سر بابایی گریه نکردی تازه باهاش بای بای هم کردی جیگر طلا.... دیگه داری آقا میشی ....
جرات نداریم در حموم رو باز کنیم چون عسل خان بلافاصله شیرجه می زنه توش .... بابایی هم تند تند تو رو می بره حموم و کلی آب بازی می کنی ....
همچنان با دنده و فرمون ماشین بابایی درگیری ... یادگرفتی نور بالا و برف پاکنو می زنی .......
دوست داری همیشه اسباب بازیهات توی خونه ولو باشه ... گاهی که می خواهم جمعشون کنم اعتراض می کنی و ازم می گیریشون و بعد دوباره همشونو این ور و اون ور پخش و پلا می کنی و من نمی دونم این داستان تا کی ادامه داره ...
هر چی رو که بشنوی می تونی تکرار کنی ولی فکر می کنم زود یادت میره چون خیلی کلمات رو بعد از گفتن ما می گی و چند بار هم تکرار می کنی ولی فرداش یادت میره ....
اما چند تا کلمه جدید رو واقعا یاد گرفتی
اشب یعنی ( اسب)
باسا یعنی ( پارسا)
چی چو ؟ ( چی شد؟ )
هنوز نتونستم برای خودم یه برنامه داشته باشم دلم می خواهد باشگاه برم ولی نمیشه به همین خاطر یه کم کلافه ام با این حال وقتی با دوستام گپ می زنم کلی دلم وا میشه... البته این گپ زدن هم منحصر به زمانیه که عسل خان مامان لالا باشه وگرنه اصلا دوست نداری منو پشت کامپیوتر ببینی ... به هر حال فکر کنم کم کم باید یه تغییراتی رو تو زندگیم اعمال کنم ...