بدون عنوان
ســــــــــــــلام همه وجودم
دیروز من و پسر قشنگم مثل هر روز کلی با هم بازی کردیم ... یه عالمه با هم رقصیدیم
... بعد هی با همدیگه چیزهای خوشمزه خوردیم و به به و چه چه کردیم .... با همدیگه پتو بازی و بالش بازی کردیم... دنبال بازی کردیم... کله بازی کردیم ... دالی بازی کردیم ... تاتی بازی کردیم ... قلقلک بازی کردیم... جیغ بازی کردیم و بعد که خسته شدیم لپهامونو چسبوندیم به هم و نشستیم کارتون باب اسفنجی تماشا کردیم ، ... بعد هم رفتیم آب بازی کردیم و از اونجایی که دیگه نا برامون نمونده بود ولووووو شدیمممممم
وقتی که بابایی اومد هم کلی تحویلش گرفتیم و دوباره با همدیگه یه عالمه به به خوردیم و 3 تایی قلقلک بازی کردیم... بعد بابایی عسل خان رو برد ددر تا من یه کم به کارهام برسم اما این وسط بازم کلی به عسل خان مامان خوش گذشت....
نزدیکهای ساعت 9 شب هم مادر جون و پدر جون اومدن پیشمون و برامون آش پشت پای خاله جون رو آوردن که رفته کربلا ، بابابی خیلی خوشحال شد و به اصرار اون شبم پیشمون موندن و دور هم آش خوردیمو کلی گفتیم و خندیدیم... باباییه مهربون هم مثل همیشه کلی به مامانی کمک کرد ، شما هم تا جایی که جون داشتی با مادر جون و پدر جون بازی کردی تا اینکه بالاخره از شدت خستگی خوابت برد ...
مامانی این روزها دلم می خواهد زمان بایسته
دلم می خواهد تو هیچ وقت بزرگ نشی ...
عزیز دلم ، همه جونم ...
حتی نمی تونی تصور کنی که با وجود همه خستگیهام چقدر کنار تو بودن برای من شیرینه .