اندر احوالات عسل خان مامان در 21 ماهگی
پسر شیرین من این روزها که فقط 21 ماه داره عجیییییب دل میبره... روابط عمومی داره در حد لالیگا...
می گه سلااااااااااااااااااااااااااااام... چطویی ... باشه.. خوب... فظ( خداحافظ)... کلی حرف جدید دیگه هم یاد گرفته که گفتنش یه طومار میشه... با هیچ کس ... تاکید می کنم هیچ کس غریبی نمی کنه ... موقع تشکر یا می گه میسی یا دست ( مخفف دست شما درد نکنه )... موقع خداحافظی دستش رو میاره جلو و به ردیف با همه دست می ده .... به هر کس هم که دست می ده لپش رو می بره جلو برای بوسه.. ولی خودش فقط بوس هوایی می فرسته...
دیگه جمله میگه در حد 2-3 کلمه.... مثلا وقتی می خواهیم بریم بیرون و عسل خان زودتر از مامانی لباس پوشیده باشه جلوی در می گه ماما بدو بدو بدو بدو بدو بدو .....پشت سر هم
یه کم فارسی حرف می زنه یه کم انگلیسی که اصلا نمی دونم خوبه یا بده ... با اینکه من و بابا یی اصلا با عسل خان انگلیسی حرف نمی زنیم ....
مثلا ... موس ... کت cat... داگ ... باگbug.... اپل appel... ساید واک side walk... فنس fance .... اووoval .... هاالو hello.... برد bird.... اوشن …. ocioen ....سام summer
حالا نمی دونم چی کار کنم...همچنان به حال خودت بزارمت یا منم باهات تمرین کنم...؟؟؟ !!!!!
صدای خیلی از حیوونها رو یاد گرفته و وقتی ازش می پرسم تکرار می کنه .... بعد خودش به افتخار خودش یه دست جانانه می زنه ....
تا 5 هم می شمره برامون...
هر آشغال کوچولویی رو از روی زمین برمی داره و زود می ده دست مامان که بندازمش آشغالی ... دستمال کاغذی بر می داره و باهاش روی زمین و فرش و مبل می کشه و مثلا می خواهد به مامان تو تمیز کردن خونه کمک کنه ... فداش بشممممممممممممممممم من ، حتی حواسش به لباس منم هست ... امروز یه قاشق ماست ریخت روی شلوار من.... 2 تا ای داد ای داد گفت و بعد دیدم دستمال کاغذی رو برداشته داره برام پاکش می کنه....
همچنان بسسسسسسسسسسسسیار مهمان نوازه پسرمون ... یه چادر برای عید از مامانی و بابایی هدیه گرفته که دوست داره همه بیان توی چادر مدام ما رو صدا می کنه که بریم تو چادرش... حتی شده یقه ما رو بگیره این کار رو می کنه و به زور ما رو می بره اون تو .... وقتی هم رفتیم تو می گه سلااااااااااااام...چطویی؟!!.... بعد کلی هم حال و احوالمون رو می پرسه بچم....
در خونه خودمون رو باز می کنه ....دیگه مدام باید حواسم باشه... یا داره در آپارتمان رو باز می کنه یا می ره بالای مبل و در پایین رو می زنه و باز می کنه .... چند وقت پیش خونه باباحاجی اول خیلی تلاش فرموده که در خونه اونها رو هم باز کنه ولی چون دیده قدش نمی رسه رفته یکی از این حلقه های بازی رو آورده و انداخته توی دستگیره در و به کمک اون در رو باز کرده ... یعنی یه همچین عسل خانی داریم ماااااااااااااااااا
حیوونها رو دوست داره بسی باور نکردنی ... اگه تو خیابون سگ یا گربه ببینه نه نتها نمی ترسه تازه دنبالشون هم می کنه.... دیروز هم یه گربه رو اینقدر دنبال کرد تا طفلی رفت زیر ماشین قایم شد... بعد عسل خان خم شده بود از زیر ماشین صداش می کرد بیو بیو ......
اوایل وقتی می رفتیم پارک فقط و فقط دوست داشت سرسره سوار بشه ولی تازگی تاپ و الا کلنگ هم سوار شده به سلامتی ... فکر کنم کم کم داره از تاپ خوشش میاد عشقممممممممممم...
غذا خوردنش یه کوچولو بهتر از قبل شده .... به غذا هم می گه.... غدی .... هر جا سفره پهن باشه می ره وسطش می شینه ...
وقتی دوست داره بره ددر می ره جورابهاش رو میاره... یه وقتها هم چند تا لباس هفت رنگ میاره و خودش زور می زنه تنش کنه ما هم از خنده ریسه می ریم ....
همچنان بد می خوابه ... هم خیلی دیر و هم خیلی کوتاه ..... یعنی حدود 1 نصفه شب می خوابه تا 2و نیم بعد بیدار میشه و از مامان می خواهد بزارمش روی پاهام ... تقریبا تا حدود 5 صبح همین داستان رو با هم داریم... به همین خاطر مامانی بسسسسسسسیار خسته و داغون می باشد ولی فدای سر جیگرم....
گوشی تلفن رو برمی داره می گه الووووووووو... سلامممممممممم.... عسل ( نمی دونم فکر کنم اسم عروس آیندمونه خدا قسمت کنه ) ... خوب ... بیو.... باش .... چطویی ... خوب... سی دی .... خوب ... به علاوه کلی جملات مریخی که مامان از ترجمه اونها اصولا عاجزه همین قدر می فهمم که قرار مدارش رو با طرف می زاره و خداحافظی می کنه.... و به این ترتیب کلی باعث تلطیف فضا و انبساط خاطر حاضرین می شه فداش شم... بس که ناز حرف می زنه با تلفن و برامون نقش بازی می کنه...
تازه یادمون رفت بگیم پسرمون مهندس آینده می باشد .....
اصولا به کارهای فنی که بابایی یا هر کس دیگه ای انجام می ده عجیییییییییب دقت می کنه .... یعنی من عاشششششششششششق اون ژست آخرشم ... فقط لطفا دقت رو توجه بفرمایید...
به کتابهاش علاقه پیدا کرده و خودش میره اونها رو برمی داره و میاد عکسهاشون رو نگاه می کنه ... بعد نمی دونم چی تو کله پسر ما می گذره که کتابهاشو زیر فرش قایم می کنه... به خدا ما از این کارها نکردیم که یاد بگیره....
خلاصه که این روزهای ما به لطف عسل خان اغلب به این شکل می گذره ...
هنوز حرف برای گفتن زیاد دارم ولی ساعت از 2 نصف شب گذشته و واقعا چشمهام داره آلبالو ها رو گیلاس می بینه...
.... بقیه حرفها باشه برای بعد ...
...با اجازه...