کیانوش نگو بلا بگووووووو...
سلام نفس مادر.........
مطمئنم کمتر کسی یه پسر کوچولو مثل عسل خان ما سراغ داره که در اوج مودب بودن و خوش اخلاقی نهایت شیطنت و خرابکاری رو هم داشته باشه...
اتاق پسر مامان حتی برای 1 دقیقه مرتب دیده نمیشه... هرگززززززززززز...
وقتی ازت می خواهم کمکم کنی تا وسایلت رو بزاریم سر جاش کمک می کنی و همه رو جمع می کنی اما به محض جمع شدن آخرین تیکه دوباره ریختن رو شروع می کنی ....
به خدا خسته شدم بس که در و دیوار و زمین و زمان رو شستم و ضدعفونی کردم تا یه وقت خدای نکرده پسرکم مریض نشه ...
خوشمزه است مامانی؟؟؟؟
اگه گفتین کی اونجاست؟؟!!!!
دااااااااااالی کیانوووووووووووش
یه بار این کمد رو برگردوندی روی خودت ولی خدا رو هزار هزار بار شکر چیزیت نشد...
اینم عادت خطرناک و جدید پسر مامان که به محض باز شدن در آسانسور میره پشت ماشین ساک ساک می کنه و فکر می کنه بازیه... خیلی خطرناکه چون راننده اصلا نمی تونه اونو پشت ماشین ببینه....اغراق نباشه یه 2-3 باری سکته کردم ...
اینم از حرف زدن عسل خان با تلفن... به محض این که گوشی رو دست ما ببینه اونو ازمون می گیره و اصلا کاری نداره پشت خط کیه ... شروع می کنه به حرف زدن و بلند بلند خندیدن ... حتی با عمو ویلیام که دوست چینیه باباییه هم تلفنی حرف می زنه اونم نه یکی دو دقیقه ..... خلاصه که این روزها 2 کلام با تلفن هم نمی تونیم حرف بزنیم.....
بلللللللللللله...!!!!
چند روز پیش برای افطار مهمون داشتم.... نیم ساعت مونده بود به اومدن مهمونها که عسل خان در کابینت رو از جا کند و تحویلم داد منم یه نفس عمیق کشیدم... 10 بار از 1 تا 10 شمردم و گفتم همه چی آررررررررررررومه من چقدر خوشحالممممممم .... بعدش عسل خان توی کابینت رو کلا ریخت کف آشپزخونه .... بعدش من هی وسایل رو ریختم تو کابینت هی اون ریخت بیرون هی من ریختم تو هی اون ریخت بیرون ....بعدشم یه بسته پودر ماشین رو خالی کرد روی فرش آشپزخونه باز من تا 10 شمردم گفتم همه چی آررومه من چقدر خوشحالممممم ...بعد من رفتم جارو برقی بیارم پودرها رو جارو کنم دیدم داره مشت مشت پودرها رو برمی داره می پاشه این ور اون ور و روی خودش می گه هولاااااااااااا هولاااااااااااااا..... بعدم دیگه نتونستم بگم همه چی آررررررومه چون من گریه ام گرفته بود ... تازه دیگه نتونستم از اون صحنه ها عکس بگیرم ...شرمنده... بعدم عسل خان اومد نازم کرد گفت ماما ناززززززی ناززززززی ... حالا من همچنان گریهههههه
... عسل خان همچنان ماما نازی نازی....
بعدم بابایی مثل یه منجی از راه رسید و مامانی رو دلداری داد...
....یه وقتها واقعا احتیاج دارم یکی منو نجات بده....
وقتی بابایی از سفر میاد هنوز در چمدون رو باز نکرده عسل خان اونجاست.... دقیقا همون جا که در تصویر ملاحظه می کنید.....
من الان دیگه دقیقا مطمئن نیستم اینا مال منه یا عسل خان....