فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

  سلام گل قشنگم ... امروز با 2 روز تاخیر به دلیل جابه جایی که در پیش داریم و گرفتاری مامان  رفتیم پیش خانوم دکتر مهربون برای چکاب 10 ماهگیت ... مثل همیشه با همه خوش اخلاق بودی و کلی هوادار جدید هم پیدا کردی ...خانوم دکتر گفت رشد قند عسل ما خیلی خوب بوده چون وزن گل پسر مامان شده 9 کیلو و 300 گرم و قدش هم 74 سانتی متر ... هوراااااااااااااااااااااااا الهی دورت بگردم بالاخره این چند مدل غذا درست کردن مامانی و شب و روز صبوری کردنم تو وقتهایی که بدغذا می شی داره نتیجه می ده ... آخه تو موش موشی مامان بودی ... یه فسقلی کامل ... همش 2 کیلو و 140 گرم وزنت بود چون هم من فشار ...
11 ارديبهشت 1391

10 ماهگیت مبارک شیرین عسلم

عزیز دل مامان دیروز 10 ماهت تموم شد و رفتی توی ماه یازدهم ... از اونجایی که خودم فرصت نمی کردم کیک تولدت رو بپزم به بابایی سفارش دادم تا برات یه کیک خوشگل بخره ... ولی وقتی بابایی اومد و شام خوردیم تو یهو از خستگی شیطونیهات خوابت برد ... اینجوری بود که برگزاری مراسم تولدت افتاد ساعت 11 شب تا تو از خواب نازت بیدارشی و با اون چشمهای پف کرده مثلا شمعها رو فوت کنی برامون ... اینم عکس کیک تولدت با 10 تا شمع روشن که از دیدنشون ذوق زده شده بودی گلم ... قربون اون شکم گوگولیتم بشم  مامانی... ...
10 ارديبهشت 1391

خونه جدید ما

سلام قند عسلم...                                                                                               می دونی که قراره تا چند روز دیگه اسباب کشی داشته باشیم؟؟؟!!!!! ......
7 ارديبهشت 1391

شیطونک اینجا ... شیطونک اونجا ... شیطونک همه جا

این روزها کیانوش مامان رو هر جایی می شه پیدا کرد ... مثلا: وقتی در یخچال باز میشه... اون پاییناااااااااا   توی شومینه...   موقع بازی با اجاق گاز ...   مشغول بازی با ماشین لباسشویی...   موقع تلاش برای سر درآوردن از کتابهای مامانی!...   مشغول بازی با جعبه شطرنج  و تخته نرد ...   در حال بالا رفتن از  هر جای ممکن ...   یا در حال رفتن به زیر هر جای ممکن ...   و البته خیلی جاهای دیگه که در اون لحظه به دلیل  فوق خطرناک بودن شیطنت قند عسل و هول شدگی نزدیک به ایست قلبی ، مامان نی نی موفق به شکار صحنه نشد ...
6 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

عزیز دلم دیشب بابایی زود تر از همیشه اومد خونه وقتی پرسیدم چرا ؟؟!!..گفت یه کم بی حوصله بوده زودتر اومده تا تو رو ببینه و انرژی بگیره ... منم پیشنهاد دادم تا بعد از شام بریم خونه بابابزرگ اینا تا بابایی حالش بهتر بشه آخه من خودم هر وقت دلم می گیره اگه مادر جونو ببینم بهتر می شم فکر کنم بابایی هم همین جوره...اونم قبول کرد و رفتیم ... بابابزرگ خیلی خوشحال میشه وقتی تو رو میبینه گلم تو هم معلومه که دوستش داریا آخه وقتی بابابزرگ رفت تو اتاق نماز بخونه تو هم دنبالش راه افتادی رفتی ... موقع خدا حافظی هم یه جورایی خواب آلود بودی ولی وقتی دم در خونه عمو اکبر اینا رو دیدی خوابت پرید و شروع کردی به ابراز احساسات وکلی هیجانی شدی ... الهی قربونت برم ما...
5 ارديبهشت 1391

2 تا عموی مهربون

پسر ما عمو آندره و عمو ویلیامش رو خیلی دوست داره ... اونها هم گل پسر ما رو خیلی دوست دارن و کلی هم براش کادو های خوشگل فرستادن که دستشون درد نکنه حیف که از ما دورن و دیر به دیر می بینیمشون... اینجا پسملی برای اولین باره که عموهاش رو می بینه ولی حاضر نیست ازشون جدا شه از بس که اجتماعیه بچم .... این عمو آندره دوست جون جونیه باباییه که خودش هم 2 تا پرنسس خوشگل داره ...    اینم عمو ویلیام از بهترین دوستهای باباییه که خیلی ماهه و خودش هم یه دخمل و پسمل 2 قلوی شیطون بلا داره ... انشالله در آینده به مرور عکس بقیه عموها  ، خاله ها و عمه جون و دختر عمو جون و پسر عموهای عزیز و از همه مهمتر مادر بزرگها و پدر بز...
5 ارديبهشت 1391

فرشته مهربون من

  خیلی خوش اخلاقی مامانی .... هر جا می ریم با همه مهربونی اینقدر که همه می گن چه پسر خوش اخلاقی داری  ...چنان ابراز احساساتی به پدر جون و مادر جون می کنی که نگووووووووو... آخه تو اونجا خیلی عزیزی خودتم اینو فهمیدی ... پدر جون همش باهات بازی می کنه ؛ از اون بازیهایی که تو دوست داری ... همون پخ پخ و پوف پوف و بالا پایین انداختن و پیتیکو پیتیکو کردن و قلقلک بازی و تاب بازی از اون بوسهای گنده و صدا دار و کلی بازیهای دیگه که خوشت میاد ... یکی دو بار هم که سیستم کامپیوتر مادر جون رو زدی از اساس نابود کردی آخه عاشق بازی با کامپیوتری ، از کیبورد و موس و مانیتور دل نمیکنی گلم ... مادر جونم میگه بزار بچم راحت باشه یعنی راحت بز...
3 ارديبهشت 1391

مامان که از خودمونه ...

خیلی شیطون شدی ووروجکم ... اصلا نمیشه حتی یه لحظه ازت چشم بردارم ، از هر جایی می گیری و بلند میشی حتی چند روز پیش از یقه پسر عموت هم می گرفتی که بلند شی فکر کنم فقط مونده از سبیل بابابزرگ بگیری و پا شی از هر جایی هم که بتونی می ری بالا دوست داری از همه چیز و همه جا سر در بیاری ، همش داری چهار دست و پا تو خونه می گردی ، زیر میز و صندلی ، پشت مبل ، تو قفسه کتابخونه ، زیر میز کامپیوتر ، توی شومینه،خلاصه که اگه جات می شد زیر یخچالم می رفتی مادر ... منم مثل خودت چهاردست و پا دنبالت میام که یه وقت بلایی سر خودت نیاری آخه نمی زاری جلوت رو بگیرم ولی اجازه می دی باهات پا به پا بیام از بس که مهربونی گل مادر ... جالب اینه که وقتی یه دست گل به آب می...
30 فروردين 1391

پسر گلم می گه مامان ...

                                                نمیدونی مامانی چقدر  تو دلم قند آب میشه وقتی با اون صدای قشنگت می گی ماما .... چند روزیه هر از گاهی می گی ماما مخصوصا وقتی یه جاییت درد می گیره یا من می رم تو آشپزخونه و تو هم مثل فشنگ چهار دست و پا میایی دنبالم ... اولش گذاشتم به حساب توهم های مادرانه آخه تو هنوز خیلی کوچولویی تازه رفتی توی 10 ماهگی ، ولی دیشب که بغل بابایی بودی ، بابا بهت می گفت مامان کو؟!&nbs...
29 فروردين 1391