فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

    ســــــــــــــلام همه وجودم دیروز من و پسر قشنگم مثل هر روز کلی با هم بازی کردیم ... یه عالمه با هم رقصیدیم ... بعد هی با همدیگه چیزهای خوشمزه خوردیم و به به و چه چه کردیم .... با همدیگه پتو بازی و بالش بازی کردیم ... دنبال بازی کردیم ... کله بازی کردیم ... دالی بازی کردیم  ... تاتی بازی کردیم ... قلقلک بازی کردیم... جیغ بازی کردیم و بعد که خسته شدیم لپهامونو چسبوندیم به هم و  نشستیم کارتون باب اسفنجی تماشا کردیم  ،  ... بعد هم رفتیم آب بازی کردیم و از اونجایی که دیگه نا برامون نمونده بود ولووووو شدیمممممم وقتی که بابایی اومد هم کلی تحویلش گرفتیم و دوباره با همدیگه یه عالمه ب...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

این روزهای جیگر مامان اینجوریه ...   پسر خوشگل من  دیگه می تونی دستت رو از روی در و دیوار و مبل رها کنی و خودت  به تنهایی تا 30 ثانیه بایستی ، همین طورم که ایستادی برای ما دست می زنی و ازمون می خواهی ما هم برات دست بزنیم...ما هم که گوش به فرمان شما... از وقتی با مادر جون تاتی بازی کردی بهمون اجازه می دی باهات تاتی کنیم چون تا چند وقت قبل اصلا حاضر به این کار نبودی شیطون بلا.... امروز برای اولین بار نه تنها پشت سر بابایی گریه نکردی تازه باهاش بای بای هم کردی جیگر طلا.... دیگه داری آقا میشی .... جرات نداریم در حموم رو باز کنیم چون عسل خان بلافاصله شیرجه می زنه توش .... بابایی هم تند تند تو رو می بره حموم و کلی...
25 مرداد 1391

دخترم الهه

سلام فرشته آسمونی مادر می دونی مامانی تازگی خدای مهربون برات یه خواهر نازنین فرستاده که از شما بزرگتره ... اسم خواهرت الهه است و 7 سالشه ... الهه جون ما ازمون دوره و توی ایلام با مادر و خواهر و برادر خودش زندگی می کنه اما دیگه یه جورایی عضو خانواده ما هم هست و ما خیلی دوست داریم از نزدیک ببینیمش و با هم این ور و اون ور بریم یا گاهی بیاریمش پیش خودمون ولی فعلا امکانش نیست. راستش من هنوز الهه عزیزم رو ندیدم اما قراره همین روزها یه عکس ازش برامون بفرستن ولی با این حال خیلی دوستش دارم و امیدوارم خدای مهربونم رو از خودم نا امید نکنم ... از پسر قشنگم هم می خواهم که همیشه با خواهرش مهربون باشه .    الهه گلم ... به جمع خانوا...
23 مرداد 1391

بدون عنوان

                  سلام فرشته آسمونیه مامان ... مامانی جیگر بودی ... جیگرتر شدی.... اول صبح که از خواب بیدار می شی می ری سراغ کشوی لباسات و همشونو می ریزی بیرون ... بعد می ری سراغ دراور اتاق ما و همه لباسهای بابایی رو که توی کشوهای پایینیه می ریزی بیرون ... بعد می ری سراغ آشپزخونه و سعی می کنی کشوی دستمالها و دم کنی هاتی مامان رو باز کنی و هر چی توشه بریزی بیرون که خوب این یکی رو موفق نمی شی ... آخه به کشوها و کابینتهای آشپزخونه بست زدم  هر چند  تونستی یکی دو تاشونو از جا بکنی ... هزار ماشالله به این زور و بازوی فسقلیه مامان . این روزها یاد ...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

عزیز دل مادر امروز دندون هشتمت هم به سلامتی خود نمایی کرد... مبارکت باشه گل قشنگم ... تو این اوضاع واکسنی هم که هفته پیش زدیم تازه اثر کرده و همش دوست داری بغل مامانی باشی ... این جور وقتها من بهت می گم گل سینه شدی ... خوشبختانه تب نکردی و هنوز اثری از دونه های قرمز نیست ولی معلومه که حال خوشی نداری . اینم بگم که چند روزه 2 تا کلمه جدید به دایره لغاتت اضافه شده... وقتی بهت می گیم این کار رو نکن یا مثلا به فلان چیز دست نزن خیلی بامزه و کش دار می گی چیلاااااااااااااااااااا ؟؟؟؟ .... یعنی چرااااااااااا وقتی هم که گرسنه باشی اگه غذا رو ببینی می گی به به ... البته هر وقت دلت بخواهد می گی وگرنه به اصرار هیچ کس حرف نمی زنی . ...
27 تير 1391

بدون عنوان

    این پست اندر احوالات این روزهای مامان و کیانوش مامانه   پسری داره طبق معمول سیمهای پشت تلوزیون رو از بیخ و بن می کنه   مامان صداش می کنه و بهش می گه عزیز دلم مگه نگفتم این کار رو نکن ... حالا ژست رو ببینین...  یعنی مثلا ای وااااای یادم رفته بود مامان ، ببخشید ... ای جونمممممممم قربون اون چشمات ...معلومه که می بخشم عزیز دلم از اونجایی که پسر کو ندارد نشان از پدر  تو بیگانه خوانش نخوانش پسر ... اینه که عسل خان ما هم طرفدار 2 آتیشه اسپانیاس تا نصفه شبم نشسته تیمش رو تشویق کرده بچم... خسته نباشی مامانی خوشحالی قهرمان شدین؟؟؟؟!!!!!!!!!!! منظور از گذاشتن ای...
21 تير 1391

واکسن یک سالگی عسل خان

سلام پسر قشنگم مامانی واقعا فکر نمی کردم اینقدر شجاع باشی ... دیروز که رفتیم برای واکسن یک سالگیت همه رو غافلگیر کردی آخه حتی یه کوچولو هم گریه نکردی ... الهی فدای تو بشم فقط آخرش یه کم به خانومه اخم کردی مثل دفعه پیش... به این میگن یه پسر شجاع ایرانی ... ...واکسن سختی نبود ، البته تا اینجا ... ولی گفتن ممکنه یک هفته دیگه تب کنی یا چند تا دونه روی بدنت دیده بشه و اگه شدید شد باید بری دکتر که خدا نکنه اینطوری بشه.... بعد از واکسن رفتیم خونه مادر جون ... مادر جون صبحانه برات نیمرو درست کرد تو هم چه نیمرویی خوردی حیف که ازت فیلم نگرفتم ... ما که از خنده پهن زمین شده بودیم. ... همه رو مالیدی روی سر و کله ما و خودت و نصفش رو هم توی ...
20 تير 1391

مهمونی فرشته ها...

  دیروز چند تا فرشته ناز نازی مهمون فرشته خونه ما بودن و کیانوش و مامان و باباش  رو خیلی خیلی خیلی خوشحال کردن... البته بابایی بیچاره رو که فرستاده بودیم دنبال نخود سیاه... فرشته ها با هم دوست شدن... با هم بازی کردن... به هم اسباب بازی تعارف  کردن ... با هم غذا خوردن ... به همدیگه لبخند زدن و یه وقتهایی هم  با هم زدن زیر گریه ...کلی هم از سر و کول هم بالا رفتن.... خلاصه وقایع مهمونی دیروز این طور بود که کیانوش ما  انگشتشو تو چشم و چال نی نی ها  کرد ... ریحانه عسلی موی کیانوش ما رو شونه  کرد ... ... شهداد جیگر خاله خیلی شیک و لبخند به لب گیسو جون خاله رو نیشگون گرفت بعدشم چند قدم راه رفت و دل ه...
27 خرداد 1391

سفر به مشهد ...

سلام عشق مامان... امروز اومدم با یه تاخیر کوچولو تا از سفرمون به مشهد بگم... اصلا فکر نمی کردم اینقدر به تو خوش بگذره ... تمام طول سفر در حال بازیگوشی و خنده بودی ... باباحاجی و مامان حاجی هم از همسفر شدن با عسل خان ما کلی خوشحال بودن و هی قربون صدقه ات  می رفتن ... قطار رفتمون با اینکه مثلا درجه 1 بود اصلا جالب نبود  و چون فنش هم خراب بود یه کم کلافه شده بودی  و نمی تونستی بخوابی ... بردمت توی کریدور و کنار یه پنجره ایستادم که از گوشه اش یه کم باد میو مد و تو هم زود خوابت برد از ترس اینکه یه وقت قل نخوری و بیافتی  پایین تا صبح بیدار نشستم و  بادت می زدم که خنک شی و بتونی خوب لالا کنی.... وقتی رسیدیم تق...
18 خرداد 1391