بدون عنوان
سلام شیرین عسل مامان
دندون چهارمت هم داره خودشو نشون میده ،می دونم چقدر برات سخته مامانی ولی تحمل کن عزیزم ... این نیز بگذرد...
این روزها کار من شده جمع کردن و بسته بندی کردن وسایل خونه اونم دست تنها با یه نی نیه جیگر طلا که فقط دوست داره بغل مامانش باشه ... خیلی احساس خستگی می کنم تو هم که شبها اصلا خوب نمی خوابی و چند روزه یه جورایی تا صبح مامانی رو بیدار نگه می داری ... گاهی فکر می کنم خوش به حال بابایی آخه روزها که مثل قبل میره سر کار ، شب هم که میاد با همدیگه بعضی از وسایل رو می بریم خونه جدید تا روز اسباب کشی کمتر تو دست و پامون باشن و بعد هم از اونجا می ریم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ چون خیلی نزدیک خونه جدید ما هستن و حتما برای بابایی هم فاله و هم تماشا بعد هم آخر شب میایم خونه و بابایی بساطش رو جمع می کنه می ره تو سالن می خوابهو بعد من می مونم و قند عسل و یه شب بیداری دیگه ....
حالا حق دارم بگم من مامانم رو می خواهممممممممممممممممممممممممم!!!!!!؟؟؟؟
ولی خوب فردا مادر جون رو می بینم چون ما یه عروسی دعوت شدیم و تصمیم گرفتیم بریم اما تو رو می سپریم به مادر جون که اذیت نشی نازنینم آخه تو با مادر جون خیلی رفیقی .