فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

سفر به مشهد ...

1391/3/18 15:20
نویسنده : مامان سارا
1,009 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان...

امروز اومدم با یه تاخیر کوچولو تا از سفرمون به مشهد بگم... اصلا فکر نمی کردم اینقدر به تو خوش بگذره ... تمام طول سفر در حال بازیگوشی و خنده بودی ... باباحاجی و مامان حاجی هم از همسفر شدن با عسل خان ما کلی خوشحال بودن و هی قربون صدقه ات  می رفتن ... قطار رفتمون با اینکه مثلا درجه 1 بود اصلا جالب نبود  و چون فنش هم خراب بود یه کم کلافه شده بودی  و نمی تونستی بخوابی ... بردمت توی کریدور و کنار یه پنجره ایستادم که از گوشه اش یه کم باد میو مد و تو هم زود خوابت برد از ترس اینکه یه وقت قل نخوری و بیافتی  پایین تا صبح بیدار نشستم و  بادت می زدم که خنک شی و بتونی خوب لالا کنی.... وقتی رسیدیم تقریبا 7 صبح بود ... ساعت تحویل اتاق هتلی که رزرو کرده بودیم 2 بعد از ظهر بود ، گفتیم بریم وسایلمون رو بزاریم توی لابی هتل و خودمون بریم حرم که مسئول مهربون اونجا وقتی قند عسل ما رو دید گفت می تونین برین توی آپارتمانتون استراحت کنین  ما هم که خیلی خسته راه بودیم  خوشحال شدیم ، بابای مهربون تو رو نگه داشت و من تا ظهر خوابیدم  ...  بعد از ظهر رفتیم حرم امام رضا ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ...  شلوغ بود آخه شب تولد امام جواد هم بود ... من تو رو بغل کردم و با مامان حاجی رفتیم داخل که تو وقتی اون فشار جمعیت رو دیدی ترسیدی و شروع کردی به گریه ... خیلی دلم برات سوخت قشنگم ... من که نمی خواستم تو رو بترسونم مامانی ... نمی دونم چرا بعضی از ما اینقدر بی ملاحظه ایم ... یه دختر کوچولو هم نزدیک بود زیر دست و پا له شه و هر چی مامانش فریاد می زد خانومها هل ندید کسی گوشش بدهکار نبود  خلاصه که  دیدیم هیچ جور نمیشه موند و به زور خودمونو کشیدیم بیرون تو هم همچنان گریه می کردی ... طفلی مامان حاجی خیلی دوست داشت اونجا نماز بخونه ولی وقتی دید تو داری گریه می کنی خودش گفت بریم بیرون ... وقتی اومدیم بیرون یه کم دنبال بابایی گشتیم تا پیداش کنیم نگران مامان حاجی بودم که پاهاش درد می کنه بالاخره بابایی رو پیدا کردیم و تو هم با دیدن چند تا کبوتر ناز نازی امام رضا گریه یادت رفت ... یه کم توی صحن موندیم و رفتیم خرید و بعد  برگشتیم هتل ... روزهای بعد هم به دور هم بودن و حرم رفتن و شاندیز و گردش و خرید تو  الماس شرق گذشت که بابایی یه عالمه چیزهای خوشگل برات خرید ... روز آخر بابایی تو رو برد داخل حرم یه جایی که خلوت تر بود و تو از جمعیت نمی ترسیدی  ... محو تماشای آینه کاریها و لوسترهای بزرگ اونجا شده بودی ... بابایی نذر گوسفندش به امام رضا رو هم ادا کرد و سبک شدیم ...  راستی کفش خوشگلت رو هم دادی به امام  رضا  مامانی ... در کل سفر خوبی بود ... اولین سفر عمر من با قند عسلم بود و از خدا ممنونم که برامون خاطره خوبی شد.

قند عسل آماده برای مسافرت ... چمدونشم بسته ...

لطفا بقیه عکسهای سفر کیانوش کوچولو رو توی ادامه مطلب ببینید ...

 

کیانوش و باباحاجی تو ترمینال راه آهن

کیانوش و بابای مهربونش تو صحن حرم

 

کیانوش مامان خسته خسته توی هتل

 

کیانوش مامان توی هتل

 

کیانوش مامان توی پارک سنگی

 

کیانوش مامان توی قطار برگشت

انشالله تو پستهای آینده عکسهای بیشتری از سفر مشهدمون می ذارم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

خاله مهسا
18 خرداد 91 14:23
الهی خاله فدات بشه زیارت قبول عزیزم اگه بدونی خاله چقدر دلش برات تنگ شده که نگوووووووووووووووووووووووووووو
خاله نیلوفر
21 خرداد 91 21:25
زیارت قبول عزیز دلم
سرباز عصر غیبت
6 تیر 91 2:20
سلام عزیزممممممممم ؛ زیارت قبول حسابی به عسل خان خوش گذشت خوش به سعادتش ، منم اگه خدا بخواد ماه رمضونو پیش آقا هستم ،راستی اعیاد شعبانیه مبارک ، به همه سلام برسون و کیانوش نازم رو ببوس هزار شاخه صلوات محمدی نثار یوسف زهرا از این لحظه روز شماری میکنیم تا روز میلاد یوسف زهرا و همنوا می شویم ... هر روز 100 صلوات اللهم عجل لولیک الفرج اگر آماده اید یا علی سر باز عصر غیبت http://montazer255.blogfa.com/