فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

  چند وقت پیش نمایشگاه لوازم یدکی ماشین بود و شرکت بابایی هم اونجا یه غرفه خوشگل داشت ....  عسل خان هم رفت که به بابا جونش سر بزنه ... فقط یه کوچولو آتیش سوزوند... یه کوچولو کل نمایشگاه رو زیر و رو کرد ... یه کوچولو هم با عرض شرمندگی فراوان غرفه های بقیه رو زیر و رو کرد .... طفلی خانوم شکوری منشی باباجون که از اول تا آخر دنبال عسل خان ما دوید و از نفس افتاد... کلی هم از آقایون و خانومهای خارجی شکلات و چیزهای خوشمزه گرفت و به ما نداد ... خارجی های محترم هم یه عالمه با پسر جنتلمن مامان عکس گرفتن و هی لپش رو کشیدن و با خودشون یه چیزایی خارجکی گفتن که کلا ما نفهمیدیم چی بود...ولی یه چیزایی مثل آخییییییی ...چقدر شیطونه.....
27 آذر 1391

بدون عنوان

    سلام عزیز دل مامان می دونستی امروز تولد خواهر قشنگته مامانی ؟؟؟!!!!!!!!!!! خدا می دونه چقدر دوست داشتم یه جشن تولد بزرگ برای دخترم بگیرم مثل جشن تولد پسر گلم ولی نمیشه، چون الهه نازم خیلی از ما دوره به خاطر همین ما هم مجبور شدیم هدیه تولد دختر قشنگمونو براش پست کنیم .... اما از همین جا به دختر نازم می گم که خیلی دوستش داریم و همیشه به یادشیم .... تولدت مبارک دختر قشنگم   ...
17 آذر 1391

فرهنگ لغات این روزهای کیانوش مامان ...

  آبو.... آب آبو زی ( آب بازی ) شیام ( سلام) ابالضلللللللللللللل...( یا ابوالفضل ) ا ایی ... ( علی ) بابا... باباجو....( باباجون) ماما... ( مامان) ماماجو.. ( مامان جون ) بده بده بده بده ( بده) میسی ( مرسی) بیزی ....( بازی ) دستشویی بوس بــ ... ( بریم ) بووووووله .... ( بله) بوشه ... ( باشه ) دایی ... دالی  ...( دالی بازی ) اس .... ( اینس ، یک به زبان المانی ) توب.... توپ ددر درررررررررر  ( در) نه نه نه نه نه...( نه) دست اسب جوجو باسا ( پارسا) درد به به چیلا ؟...(چرا؟) چیه؟ کیو؟ ( کیه؟) مامان  می گه 1 ... 2 .... پسری می گه: سی ..... مامان می پرسه: هاپو می...
16 آذر 1391

اولین عهد من با تو...

قسم بر درد زیبایی که از میلاد تو درجسم ودر جانم بپیچد   قسم برناله های روشنی که شهد جانت را در این کامم بریزد   قسم برتو،قسم برمن،قسم براوکه مادربودنم راباوجودت بال وپرداد   قسم برحرمت شامی که این نطفه براین جسم و بر جانم شررداد   نمی خواهم به حکم نام مادربودنم در بند من باشی همی خواهم شبی، روزی، دمی فرزندمن باشی   به حُرم عهد و پیمانی که با تو در نهان بندم   به تو سوگند، تو فرزندم به این عهدم که پابندم   تو آزادی ، رهایی ، از همان روزی که می آیی نمی خواهم فداگردی،فناگردی دراین عشق اهورایی   تورا من ر...
7 آذر 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان...   این چند روز خیلی سرمون شلوغ بود... بابایی دوباره رفت آلمان ،  من و قند عسل هم بساطمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مادر جون تا جیگر مامان کمتر غصه بخوره.... اما با این حال طبق معمول همه اون وقتهایی که بابایی از ما دوره پسر مامان کلی تو دلش غصه می خوره و خیلی سخت می شه اون خنده خوشگلش رو دید ..... روز اول رفتیم خونه خاله مامانی و عسل خان کلی با عمو اسماعیل بازی کرد ، روز بعدش رفتیم خونه خاله مهسا و جیگر مامان کلی آتیش سوزوند و یه روز هم با پدر جون رفتیم گردش و کلی به جیگر مامان خوش گذشت... خلاصه که این جور وقتها کل فامیل بسیج می شن و هر جور هنر و شیرین کاری رو که بلدن به کار می برن و با فسقل ...
2 آذر 1391

یه پسر خوشمزه...

  شیرین عسل که باشی همینه دیگه مامانی ....   اوایل فکر می کردم فقط منم که دوست دارم بخورمت... بس که خوشمزه ای     یه کم که گذشت دیدم بابایی هم بدش نمیاد یه گاز از اون لپ خوشمزه ات بگیره... یه کم دیگه که گذشت دیدم خیلی ها دوست دارن قند عسل مامان رو بچلونن و بخورن.... و متاسفانه این خیلی ها شامل حال پشه های بی معرفت هم میشه..... فقط یه شب فراموش کردم پمادت رو بزنم ... صبح دیدم عزیز دلم اینجوری شده تازه فقط به صورتت قناعت نکرده بود همه انگشتهای کوچولوی دست و پاهات رو هم خورده بود...... مامان قربون اون پلک ورم کرده خوشگلت بشه الهی ... حق اون پشه نامرد رو گذاشتم کف دستش تا دفعه آخرش با...
20 آبان 1391

کیانوش و مکعبهای چوبی ...

سلام عزیز دل مادر .... می دونی مامانی چند وقتیه که دائم با مکعبهات بازی می کنی ولی هیچ وقت اونا رو روی هم نمی زاری .... حتی وقتی من اونا رو برات روی هم بچینم زود خرابشون می کنی ...  فکر می کردم هنوز نسبتهای بزرگ و کوچیک رو نمی دونی ولی ببین چجوری مامان رو غافل گیر کردی عسل خان...!!!!   من مکعبها رو روی هم می زارم ...ولی عسل خان که اونا رو این مدلی دوست نداره ...   همشو خراب می کنه...   بعد بلند میشه و اونها رو دونه دونه می بره جلوی تلوزیون می چینه ....   بعد هم با دقت مکعبها رو از کوچیک به بزرگ مرتب می کنه ....   بعد که خیالش راحت میشه مکعبها جلوی تلوزیون چیده شدن و مامان...
15 آبان 1391

6 تا دندون تازه...

  سلام همه زندگی مامان...  پسر گلم چند روزیه که داره دندون در میاره اونم 6 تا باهم.... خلاصه که فعلا حسابی کلافه است ... تو این کلافگی هم فقط یه کم پارک و سرسره بازی می تونه قند عسل ما رو بخندونه....   خدا کنه این دندونها هم زودتر دربیان تا پسر گلم یه نفس راحت بکشه ...
6 آبان 1391

سفر به شمال

سلام پسر قشنگم...   عزیز دلم بالاخره طلسم شکسته شد و ما تونستیم بریم شمال.... واااااااای که من چقدر دلم لک زده بود برای هوای شمال و بوی هیزمش ..... اما راستش سفر راحتی نبود چون شما در تمام طول مسیر حتی 1 دقیقه هم توی صندلی ماشینت نموندی و از اول تا آخر از سر و کول مامانی بالا رفتی و نارنجستان هم جا نداشت و مجبور شدیم بریم هتل صدف ...به هر حال با همه سختی هاش این سفر برای من شیرین بود ، شاید شیرین تر از هر سفری که تا حالا داشتم.... چون هم اولین سفر 3 نفره ما بود و هم بابایی  منو  با یه کیک خوشگل و یه هدیه فوق العاده برای تولد 30 سالگیم غافلگیر کرد . هدیه تولد امسال من واقعا برام یه سورپرایز بود..... توی این سفر ...
21 مهر 1391