فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

    سلام نفسممممممم گل مادر تاخیر منو ببخش اما بدون  باعثش خودتی  و شیطونیای خطرناکت که حتی یه لحظه هم نمیتونم چشم ازت بدارم ...  تو این چند وقت خیلی اتفاقات افتاده .... بابایی  برای 10 روز رفت آلمان و یکی دو روزی هم دبی بود و برگشت البته با کلی سوغاتی برای عسل خان و مامان عسل خان.... که من بیشتر از همه از این کاپشن خوشگل خوشم اومد ... ببخشید نمیتونم عکس همه سوغاتی هات رو برات بذارم عزیز دلم...   خیلی دلمون براش تنگ شده بود ، جیگر مامان که دیگه حسابی دلتنگ بود و بی قراری می کرد با اینکه تمام این مدت یا مادر جون کنارمون بود یا ما خونه مادر جون بودیم.... مادر جون هر روز عسل خان رو س...
5 مهر 1391

روزی روزگاری یه کیانوش ...

  یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود به جز خدای مهربون هیچ کس نبود...   هیچ کس نبود؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!   واااااای ... چرا!!! ... یه کیانوش بود جیگر طلااااااااا ..... آقا و گل اما بلا ....     برای دیدن عکسها تشریف بیارین ادامه مطلب ....     پسر مامان بعد از کلی بالا و پایین کردن مبلها یه دقیقه برای تماشای تلوزیون به خودش استراحت داده... ا   اینجا عسل خان مشغول قل قل بازیه... بازیتو بکن مامانی ...من کاری با شما ندارم ... فقط چند تا عکـــــس   عسل خان خسته  رو تشک بازیش ولو شده و کارتون می بینه...   اما یهو چشمش به مامان و ...
18 شهريور 1391

بدون عنوان

    ســــــــــــــلام همه وجودم دیروز من و پسر قشنگم مثل هر روز کلی با هم بازی کردیم ... یه عالمه با هم رقصیدیم ... بعد هی با همدیگه چیزهای خوشمزه خوردیم و به به و چه چه کردیم .... با همدیگه پتو بازی و بالش بازی کردیم ... دنبال بازی کردیم ... کله بازی کردیم ... دالی بازی کردیم  ... تاتی بازی کردیم ... قلقلک بازی کردیم... جیغ بازی کردیم و بعد که خسته شدیم لپهامونو چسبوندیم به هم و  نشستیم کارتون باب اسفنجی تماشا کردیم  ،  ... بعد هم رفتیم آب بازی کردیم و از اونجایی که دیگه نا برامون نمونده بود ولووووو شدیمممممم وقتی که بابایی اومد هم کلی تحویلش گرفتیم و دوباره با همدیگه یه عالمه ب...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

این روزهای جیگر مامان اینجوریه ...   پسر خوشگل من  دیگه می تونی دستت رو از روی در و دیوار و مبل رها کنی و خودت  به تنهایی تا 30 ثانیه بایستی ، همین طورم که ایستادی برای ما دست می زنی و ازمون می خواهی ما هم برات دست بزنیم...ما هم که گوش به فرمان شما... از وقتی با مادر جون تاتی بازی کردی بهمون اجازه می دی باهات تاتی کنیم چون تا چند وقت قبل اصلا حاضر به این کار نبودی شیطون بلا.... امروز برای اولین بار نه تنها پشت سر بابایی گریه نکردی تازه باهاش بای بای هم کردی جیگر طلا.... دیگه داری آقا میشی .... جرات نداریم در حموم رو باز کنیم چون عسل خان بلافاصله شیرجه می زنه توش .... بابایی هم تند تند تو رو می بره حموم و کلی...
25 مرداد 1391

دخترم الهه

سلام فرشته آسمونی مادر می دونی مامانی تازگی خدای مهربون برات یه خواهر نازنین فرستاده که از شما بزرگتره ... اسم خواهرت الهه است و 7 سالشه ... الهه جون ما ازمون دوره و توی ایلام با مادر و خواهر و برادر خودش زندگی می کنه اما دیگه یه جورایی عضو خانواده ما هم هست و ما خیلی دوست داریم از نزدیک ببینیمش و با هم این ور و اون ور بریم یا گاهی بیاریمش پیش خودمون ولی فعلا امکانش نیست. راستش من هنوز الهه عزیزم رو ندیدم اما قراره همین روزها یه عکس ازش برامون بفرستن ولی با این حال خیلی دوستش دارم و امیدوارم خدای مهربونم رو از خودم نا امید نکنم ... از پسر قشنگم هم می خواهم که همیشه با خواهرش مهربون باشه .    الهه گلم ... به جمع خانوا...
23 مرداد 1391

عشق من عاشقتم

  امروز یه روز مهمه... همون روزیه که منو عشق زندگیم 12 سال پیش برای اولین بار همدیگه رو دیدیم... عاشق شدیم و برای با هم بودن جنگیدیم... امروز سالگرد ازدواجمون هم هست ، همون روزیه که منو تنها عشقم برای همیشه با هم یکی شدیم .         همسر خوبم ، عشقم ...   از اینکه همیشه و همه جا کنارمی ازت ممنونم...   از اینکه تو دلگیریهام با همه ابهت مردونه ات عاشقانه منو تو آغوشت جا می دی  و سنگ صبورمی ازت ممنونم...   از اینکه هر روز محکم تر از قبل پشتم می ایستی تا بهت تکیه کنم ازت ممنونم...   از اینکه پسر قشنگمو بهم بخش...
17 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام عشقم... عمرم... نفسممممممممممممم   اول از همه بگم که امروز تولد پدرجونه تولدت مبارک بابای خوبم... یه دنیا دوستت دارممممممممممممممممم  قند عسل هم خیلی پدر جونشو دوست داره...     این چند وقته یه کم سرمون شلوغ بود آخه همش مهمونی بودیم... خوب ماه رمضونه و بساط مهمونی ها برقرار ...به جیگر مامان که حسابی خوش گذشته تا حالا ... کم کم نوبت ما شده که مهمونی بدیم ولی هر چی به بابایی می گم قبول نمی کنه همش می گه تو کوچولویی و من اذیت می شم ... ببین چقدر بابایی دوست داشتنیه ، ببین چقدر فکر مامانیه ... این روزها بابایی خیلی هوامونو داره ومنم بیشتر از هر وقت دیگه حس می کنم عاشقشممممممممممم......... این هفته ای...
15 مرداد 1391

بدون عنوان

                  سلام فرشته آسمونیه مامان ... مامانی جیگر بودی ... جیگرتر شدی.... اول صبح که از خواب بیدار می شی می ری سراغ کشوی لباسات و همشونو می ریزی بیرون ... بعد می ری سراغ دراور اتاق ما و همه لباسهای بابایی رو که توی کشوهای پایینیه می ریزی بیرون ... بعد می ری سراغ آشپزخونه و سعی می کنی کشوی دستمالها و دم کنی هاتی مامان رو باز کنی و هر چی توشه بریزی بیرون که خوب این یکی رو موفق نمی شی ... آخه به کشوها و کابینتهای آشپزخونه بست زدم  هر چند  تونستی یکی دو تاشونو از جا بکنی ... هزار ماشالله به این زور و بازوی فسقلیه مامان . این روزها یاد ...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

  سلام عشق مامان این روزها المپیک لندن داره برگزار میشه و تو هم که با مامان پایه ... صبح تا شب داریم جودو و شنا و از این جور چیزها تماشا می کنیم ... اینقدر خوشت میاد که وقتی تلوزیون رو خاموش می کنم بهم می گی چیییییلاااااا؟؟؟!!!..... یعنی مامان چرا خاموشش کردی  یه کلمه جدید دیگه رو هم یاد گرفتی، حالا ...چیه... هم می گی ، خیلی هم ناز و قشنگ می گی ، البته فکر کنم چیه رو هم به همون معنیه چیه میگی و هم به معنیه کیه چون امروز که خاله مهسا زنگ زده بود خونمون تا من گوشی رو برداشتم و شروع کردم به حرف زدن با خاله زود اومدی جلوم و دستهای کوچولوتم با حالت سوالی جلوی مامان چرخوندی و گفتی چیییه؟؟؟!!! .... یعنی کیه ... الهی مامان فدای ا...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

  گل مادر یادت باشه زندگی قانون باورها و لیاقتهااست... همیشه باور داشته باش که لایق بهترینهایی .     اونی که همیشه عاشقته مامان                                                                  ...
4 مرداد 1391