فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

سلام قند عسلم ... اول از همه... ١١ ماهگیت مبارک فرشته آسمونی من... جیگر مامان دیروز برای اولین بار رفتی سفره حضرت ابوالفضل ... کلی از همکارهای مادر جون هم اونجا بودن ... تو هم با اینکه خیلی خسته بودی و لالا داشتی ولی اصلا اذیت نکردی  ...آقااااایی مامانی.... همه هم هی قربون صدقه ات می رفتن هر چند اصلا سر حال نبودی و بیشتر دوست داشتی بغل مادر جون باشی ...یه عالمه به به خوشمزه خوردی و وقتی همه مهمونها رفتن و خودمون موندیم تازه سر حال اومدی و شروع کردی به شیطونی  بابایی هم که از راه رسید دیگه گل از گلت شکفت ...همون از دم در طفلی رو مجبور کردی تو رو ببره ددر... اینم 2 تا عکس از دیروز عسل خان، قبل از رفتن مهمونها و ا...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام جانکم ... مثل همیشه این چهارشنبه هم با هم رفتیم خونه مادر جون و مامان بزرگ مامانی و خاله مهسا و خاله نیلوفر هم به عشق دیدن روی شما اومدن اونجا ... پدر جون مریض بود و خوابیده بود  ... می دونستی خیلی پسر خوبی هستی ؟؟!!!!... باور نمی کردم اینقدر پسرم درکش بالا باشه آخه با هیجان می رفتی سمت پدر جون ولی وقتی می دیدی حالش خوب نیست همون جا بالای سرش می نشستی و آروم و بی صدا نگاهش می کردی ...حتی بهش دست هم نمی زدی ... یه چند دقیقه نگاهش می کردی و پتوش رو ناز می کردی و بعد خودت آروم بر می گشتی  ... الهی مادر قربونت بره که این قدر می فهمی ...خاله مهسا هم برات یه عروسک خرگوش خوشجل خریده بود که اینقدر چلوندیش ترسیدم چشم و چالش رو بک...
7 خرداد 1391

چند تا عکس از عسل خان

امروز می خواهم چند تا عکس جینگیل از عسل خان بزارم ..... لطفا عکسها رو توی ادامه مطلب ببینید... عسل خان وقتی بابایی اونو روی پاهاش می زاره تا با فرمون بازی کنه و مثلا راننده ما باشه ... کلی هیجانی می شه و با جیغ و داد محکم و تند تند می کوبه روی فرمون و بالا پایین می پره ...    عسل خان وقتی دوست نداره توی صندلی ماشینش بشینه اما مجبور میشه... بعد همه راه رو به ما اخم می کنه و غر می زنه...   اینم  وقتی از خستگی توی صندلی ماشین خوابش می بره ... هر 100 سال یک بار اتفاق می افته ...    عسل خان مشغول نقشه کشیدن برای گلهایی که خاله مامانی براش فرستاده...   عسل خان بعد از سا...
7 خرداد 1391

عسل خان چی کار می کنه؟؟!!!...چی دوست داره ؟!!!... چی دوست نداره؟!!!

  پسر قشنگ ما هنوز یک هفته مونده تا 11 ماهش تموم بشه ... کارهایی که انجام میده!!! 3 تا کلمه رو مطمئنیم که با درک کامل معنیشون میگه ... ماما ، بابا ، دد همچنان دوست داره هر چیزی رو بذاره تو دهنش... این روزها عسل خان از هر جایی می گیره و بلند میشه  از گوشه مبل و صندلی و میز گرفته تا گوشه دامن مامانی ... حتی دیگه می تونه این کار رو با یه دست هم انجام بده .... توی چهار دست و پا رفتن هم که دیگه فشنگ به گرد پاش نمی رسه ... دوست داره هر جایی رو که دلش خواست از دست و پا و صورت مامان و بابا گاز بگیره ... به جون خودم خیلی درد داره ... کشوی کابینتها رو می کشه بیرون و هر چی اون تو ببینه می ریزه بیرون  بعد د...
4 خرداد 1391

بدون عنوان

  سلام گل مامان ... می دونی امروز تولد مادر جونه؟؟؟!!!!!!...........امشب با هم می ریم دیدنش . مامان خوبم ... مامان مهربونم ... تولدت مبارک ...  دوستت دارم  ... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم ... بدو بدو اومدم همینو بگم ... به  خاله های مهربون هم قول می دم دفعه بعد هم از کارهای جدیدعسل خان بنویسم و هم چند تا عکس گوگولی ازش بذارم  .     ...
1 خرداد 1391

عسل خان سرماخورده

سلام همه وجودم الان که دارم این پست رو برات می ذارم کنارم لالا کردی آخه یه کم سرماخوردی و بیحالی گل مادر... دیروز ناهار خونه مادر جون بودیم ... دیشب هم باباحاجی ( بابای بابایی) شام رو پیش ما بود چون مامان حاجی ( مامان بابایی) با عمو اکبر رفته ملایر تا به خواهرش سر بزنه و باباحاجی هم تنها بود و به اصرار ما برای شام اومد پیشمون منم یه خورشت مرغ و آلو گذاشتمو خدا خدا می کردن که باباحاجی خوشش بیاد که اومد چه جوووووووورم ...ههههه ... دیگه هفته ای یه بار براش درست می کنم ... شاید ندونی ولی باباحاجی برای من خیلی عزیزه مامانی آخه منو یاد آقا جون خودم میندازه که خیلی دوستش داشتم و الان بیشتر از 2 ساله رفته پیش خدا . وقتی باب...
30 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

قنديلك مامان سلام بالاخره اسباب كشي ما هم تموم شد و يه نفس راحت كشيديم البته هنوز بعضي از كارها كه مربوط به بابايي ميشه مونده ... بميرم برات كه اين روزها خيلي سختي كشيدي... 3 روز كنار مادرجون بودي و 2 روز هم خونه مامان بابايي كه اونجا طاقت نياوردي و ما هم با اينكه هنوز خونمون كاملا مرتب نشده بود ولي آورديمت كنار خودمون... البته اون روزها كه با مادرجون بودي ما هم شبها ميومديم كنارت. اون 2 روز هم كه خونه مامان بابايي بودي هر 2-3 ساعت يه بار بهت سر مي زديم ولي بازم خيلي برات سخت بود و تا ما رو مي ديدي فقط مراقب بودي كه نكنه يه وقت دوباره بريم و تنهات بزاريم ... الهي مادر فداي اون دل كوچولوت بشه ما فقط مي خواستيم تو راحت باشي. راست...
27 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام شیرین عسل مامان دندون چهارمت هم داره خودشو نشون میده ،می دونم چقدر برات سخته مامانی  ولی تحمل کن عزیزم ... این نیز بگذرد... این روزها کار من شده جمع کردن و بسته بندی کردن وسایل خونه اونم دست تنها با یه نی نیه جیگر طلا که فقط دوست داره بغل مامانش باشه ... خیلی احساس خستگی می کنم تو هم که شبها اصلا خوب نمی خوابی و چند روزه یه جورایی تا صبح مامانی رو بیدار نگه می داری ... گاهی فکر می کنم خوش به حال بابایی آخه روزها که مثل قبل میره سر کار ، شب هم که میاد  با همدیگه بعضی از وسایل رو می بریم خونه جدید تا روز اسباب کشی کمتر تو دست و پامون باشن و بعد هم از اونجا می ریم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ چون خیلی نزدیک خونه جدید ما ه...
18 ارديبهشت 1391

موهای عسل خان ما رو بار برده...

سلام عسل خان... مامانی دیروز برای اولین بار وقتی خواب بودی موهاتو کوتاه کردم آخه احساس می کردم خیلی بلند و نا مرتب شده ... البته قبلا هم یه بار کناره های موهات رو کوتاه کرده بودمها ولی این بار یه آرایشگاه کامل رفتی . فقط اگه پدر جون ببینه برات خط ریش نزاشتم پوست از کله مامانی می کنه .... خوب چی کار کنم مامان تو هنوز کوچولویی و موهای خط ریشت بلند نشده ...   ولی همین جا در حضور همه از پدر جون به دلیل نذاشتن خط ریش برای قند عسل عذرخواهی می کنم ... به جون خودم به محض اینکه موهای خط ریش عسل خان دراومد براش یه خط ریشی می زارم که از ابهتش تو تاریخ بنویسن.... خوبه؟؟؟؟!!! اصلا از این خط ریش چکمه ای ها براش می زارم ... قبول؟؟؟...
17 ارديبهشت 1391

توجه ! توجه! دندون سوم قند عسل

سومین دندون قند عسل مامان دیروز در حضور مادر جون مهربون خودشو به ما نشون داد .... هورااااااااااااااااااااااااااااااا جونم به قربونت مامانی ... می دونم خیلی اذیت می شی گل قشنگم  ... نه خوب غذا می خوری و نه خوب می تونی لا لا کنی  ولی با این همه خیلی مهربون و خوش اخلاقی عسل خان ... مامانی این روزها اینقدر جیگر شدی که نگو ... یاد گرفتی دست دسی می کنی  ... وقتی یکی سرفه می کنه اداش رو درمیاری و الکی و زورکی سرفه می کنی حتی یه وقتها قرمز می شی از بس که زور می زنی تا الکی سرفه کنی ولی چون بقیه خوششون میاد و می خندن تو هم ادامه می دی ... همش پیتیکو پیتیکو می کنی و انگار که سوار اسبی پاهات رو تکون می دی مخصوصا وقتی پدر جون رو ...
14 ارديبهشت 1391