فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

پسرم دلش گرفته...

  سلام نفس مادر..............   یه چند روزیه که دوباره بابایی رفته آلمان و مثل همیشه دلمون براش هزار تا تنگ شده .... به رسم همیشه مادر جون اومده پیش نوه از جون عزیزترش و شما این روزها برنامه ویژه داری که شامل 24 ساعت بازی و ددر و مهمونی و خرید تو فرشگاه و چرخ خرید سواری و پارک و بدو بدو و نی نای نای می شه اونم به طور فشرده ... هر چند با مادر جون به قند عسل مامان خیلی خوش می گذره اما چشمهای قشنگش به مامانی می گه که چقدر دلش برای بابا جونش تنگ شده و منتظرشه ، هر بار که زنگ خونمون می خوره عسل مامان جیغ می کشه بابا بابا بابااااااا... بعد می پره بره در رو باز کنه و هر بار که می بینه بابایی نیست کلی دل کوچولوش می...
29 فروردين 1392

اندر احوالات عسل خان مامان در 21 ماهگی

    پسر شیرین من این روزها  که فقط 21 ماه داره عجیییییب دل میبره... روابط عمومی داره در حد لالیگا...  می گه سلااااااااااااااااااااااااااااام... چطویی ... باشه.. خوب... فظ( خداحافظ)... کلی حرف جدید دیگه هم یاد گرفته که گفتنش یه طومار میشه... با هیچ کس ... تاکید می کنم هیچ کس غریبی نمی کنه ... موقع تشکر یا می گه میسی یا دست ( مخفف دست شما درد نکنه )... موقع خداحافظی دستش رو میاره جلو و به ردیف با همه دست می ده .... به هر کس هم که دست می ده لپش رو می بره جلو برای بوسه.. ولی خودش فقط بوس هوایی می فرسته... دیگه جمله میگه در حد 2-3 کلمه.... مثلا وقتی می خواهیم بریم بیرون و عسل خان زودتر از مامانی لباس پوشیده باشه ج...
18 فروردين 1392

دومین عید ما کنار عسل خان....

  بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد … اما خودت کجایی وابکنیم پنجره ها رو یا نه تازه کنیم خاطره ها رو یا نه بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عید آورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود آخ … که چه زود قلک عیدیامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون بهار اومد برفارو نقطه چین کرد خنده به دلمردگی زمین کرد چقد دلم فصل ...
12 فروردين 1392

بدون عنوان

    سلام نفس مادر...   می دونی مامانی وقتی تو شهر آلوده ای مثل تهران زندگی کنی کم پیش میاد بتونی با خیال راحت دست فرشته کوچولوت رو بگیری و بری بیرون برای هواخوری .... اما دیروز بعد از ساعتها بارندگی هوا هم صاف و تمیز بود و هم کمی گرم شده بود...ما هم از این فرصت استفاده کردیم و به اتفاق رفتیم یه گردش دو نفره مامان و پسری .... عسل خان من عااااااااااااااااشق ددر رفتنه... برای همین تا پامونو از خونه بیرون می زاریم شروع می کنه با صدای بلند آواز خوندن.... آواز خوندن شازده پسر همانا و جلب شدن توجه مردم تو کوچه و خیابون همانا ... واینجوریه که هر 2 قدم یکی میاد و لپ عسل خان رو می کشه..... البته فکر نکنید پسر ما از ای...
12 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام به همه دوستهای خوبم...   می خواهم عسل خان هم بدونه که اینجا کلی خاله مهربون داره که بهش سر می زنن و دوستش دارن... از همه خاله های عزیزی که تو این چند روز بعد از واکسن پسر طلا نگران حالش بودن خیلی خیلی ممنونیم ولی باید بگیم که عسل خان ما کلی برای خودش مرد شده و اصلا مامانش رو اذیت نکرده ... بچم اون روز بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شد خواست که بلند شه ولی یهو پاشو گرفت ، نشست و با بغض گفت ماما پاااااااااااا....ماما درررررررد... همین.... بعد هم از شدت درد برای چند ساعت یه گوشه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد ولی بمیرم براش که چشمهای قشنگش اشکی بود .... اما همون شب با همه تب و دردی که داشت بلند شد و لنگ لنگون را...
30 دی 1391

عسل خان و واکسن 18 ماهگی ...

سلام عشق مامان... واکسن 18 ماهگیت به خاطر امتحان مامانی و مهمونی خاله مهسا جون یه کوچولو عقب افتاده بود ولی دیگه امروز هر جوری بود رفتیم ... اولش از دکتر مهربونت برات وقت گرفتم مامانی ولی خانوم منشی گفت آقای دکتر واکسن 18 ماهگی رو نداره و باید بریم خانه بهداشت.... ما هم پرس و جو کردیم و خانه بهداشت نزدیک خونمون رو پیدا کردیم و رفتیم پیش یه خانوم دکتر مهربون ... اول واکسن دستت رو زد که عشق مامان اصلا متوجه نشد بعد هم قطره فلج اطفال رو بهت داد که عزیز دل من از این یه کار متنفره ، بعد هم نوبت رسید به واکسنی که باید تو پا تزریق می شد  و اشک مامان در اومد ولی قربون پسر قوی و شجاع خودم بشم که تازه بعد از اینکه واکسنت رو زدی یه کم بغض کردی و...
20 دی 1391

عکس

این روزهای قند عسل مامان   برای دیدن ادامه عکسها تشریف بیارین ادامه مطلب... می دونستی یه دونه ای ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   وقتی پسرم تو فروشگاه شیطونی می کنه و مجبور می شم بزارمش تو چرخ...از دستم ناراحته نگاهم نمی کنه ...خوب بالاخره ریختن قفسه های فروشگاه کف زمین صفای دیگه ای داره....   بچم کتاب می خونه ...   این آقا پسری که می بینید ساعت 12 شب خسته و کوفته و خواب آلو از مهمونی برگشته ولی از دست مامانش که می خواهد لباسهاشو دربیاره فرار کرده رفته سراغ اسباب بازی هاش ... عسل خان مشغول سرک کشیدن به این ور و اون ور ... اینم بازی جدیده پسر مامانه.... یه سبد تو خونه ...
18 دی 1391

بدون عنوان

  سلام عشق مامان   با یه تاخیر کوچولو کریسمس همه مهربونهای دنیا مبارک   شب کریسمس من و بابایی تا دیروقت کلاس زبان آلمانیمون بودیم ...بعدش رفتیم دنبال عسل خان که خونه باباحاجی بود ...تا اومدیم خونه و شام خوردیم تقریبا ساعت 11 شب بود و خیلی خسته بودیم ولی دلمون نیومد همین جوری بخوابیم، برای همین خیلی عجله ای یه درخت کریسمس گذاشتیم که برای عشق مامان هم خیلی جالب بود ....   اینم عسل مامان با کلاه پاپا نوئلی و درخت کریسمس  اگه براتون سوال شد که چرا؟!!!!!.... جواب ما اینه: کریسمس برامون عزیزه چون می خواهیم سهم بیشتری از شادی های دنیا داشته باشیم.....
9 دی 1391

بدون عنوان

  به صد یلدا الهی زنده باشی انار وسیب وانگور خورده باشی   اگر یلدای دیگر من نباشم توباشی وتوباشی وتوباشی   سلام نفس مادر... اینم از هندونه شب یلدای ما که قراره بره خونه مادر جونش   می خواهم از دومین شب یلدای پسرم بگم که مهمون خونه پدر جون بود و مثل همیشه کلی خوش گذروند.... همه دور هم جمع بودیم ... مادر بزرگ مامانی هم اونجا بود ... فقط جای خاله نیلوفر و خاله یاسمن و خاله مامانی و عمو اسماعیل که قند عسل خیلی دوستش داره خالی بود ... کلی به به خوردیم و گفتیم و خندیدیم و برای هم فال حافظ گرفتیم ..... پسر مامان هم مثل پارسال یه هدیه خیلی قشنگ از پدر جون و مادر جون گرفت که دس...
2 دی 1391