فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

کیانوش و مکعبهای چوبی ...

سلام عزیز دل مادر .... می دونی مامانی چند وقتیه که دائم با مکعبهات بازی می کنی ولی هیچ وقت اونا رو روی هم نمی زاری .... حتی وقتی من اونا رو برات روی هم بچینم زود خرابشون می کنی ...  فکر می کردم هنوز نسبتهای بزرگ و کوچیک رو نمی دونی ولی ببین چجوری مامان رو غافل گیر کردی عسل خان...!!!!   من مکعبها رو روی هم می زارم ...ولی عسل خان که اونا رو این مدلی دوست نداره ...   همشو خراب می کنه...   بعد بلند میشه و اونها رو دونه دونه می بره جلوی تلوزیون می چینه ....   بعد هم با دقت مکعبها رو از کوچیک به بزرگ مرتب می کنه ....   بعد که خیالش راحت میشه مکعبها جلوی تلوزیون چیده شدن و مامان...
15 آبان 1391

6 تا دندون تازه...

  سلام همه زندگی مامان...  پسر گلم چند روزیه که داره دندون در میاره اونم 6 تا باهم.... خلاصه که فعلا حسابی کلافه است ... تو این کلافگی هم فقط یه کم پارک و سرسره بازی می تونه قند عسل ما رو بخندونه....   خدا کنه این دندونها هم زودتر دربیان تا پسر گلم یه نفس راحت بکشه ...
6 آبان 1391

سفر به شمال

سلام پسر قشنگم...   عزیز دلم بالاخره طلسم شکسته شد و ما تونستیم بریم شمال.... واااااااای که من چقدر دلم لک زده بود برای هوای شمال و بوی هیزمش ..... اما راستش سفر راحتی نبود چون شما در تمام طول مسیر حتی 1 دقیقه هم توی صندلی ماشینت نموندی و از اول تا آخر از سر و کول مامانی بالا رفتی و نارنجستان هم جا نداشت و مجبور شدیم بریم هتل صدف ...به هر حال با همه سختی هاش این سفر برای من شیرین بود ، شاید شیرین تر از هر سفری که تا حالا داشتم.... چون هم اولین سفر 3 نفره ما بود و هم بابایی  منو  با یه کیک خوشگل و یه هدیه فوق العاده برای تولد 30 سالگیم غافلگیر کرد . هدیه تولد امسال من واقعا برام یه سورپرایز بود..... توی این سفر ...
21 مهر 1391

بدون عنوان

    سلام نفسممممممم گل مادر تاخیر منو ببخش اما بدون  باعثش خودتی  و شیطونیای خطرناکت که حتی یه لحظه هم نمیتونم چشم ازت بدارم ...  تو این چند وقت خیلی اتفاقات افتاده .... بابایی  برای 10 روز رفت آلمان و یکی دو روزی هم دبی بود و برگشت البته با کلی سوغاتی برای عسل خان و مامان عسل خان.... که من بیشتر از همه از این کاپشن خوشگل خوشم اومد ... ببخشید نمیتونم عکس همه سوغاتی هات رو برات بذارم عزیز دلم...   خیلی دلمون براش تنگ شده بود ، جیگر مامان که دیگه حسابی دلتنگ بود و بی قراری می کرد با اینکه تمام این مدت یا مادر جون کنارمون بود یا ما خونه مادر جون بودیم.... مادر جون هر روز عسل خان رو س...
5 مهر 1391

روزی روزگاری یه کیانوش ...

  یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود به جز خدای مهربون هیچ کس نبود...   هیچ کس نبود؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!   واااااای ... چرا!!! ... یه کیانوش بود جیگر طلااااااااا ..... آقا و گل اما بلا ....     برای دیدن عکسها تشریف بیارین ادامه مطلب ....     پسر مامان بعد از کلی بالا و پایین کردن مبلها یه دقیقه برای تماشای تلوزیون به خودش استراحت داده... ا   اینجا عسل خان مشغول قل قل بازیه... بازیتو بکن مامانی ...من کاری با شما ندارم ... فقط چند تا عکـــــس   عسل خان خسته  رو تشک بازیش ولو شده و کارتون می بینه...   اما یهو چشمش به مامان و ...
18 شهريور 1391

بدون عنوان

    ســــــــــــــلام همه وجودم دیروز من و پسر قشنگم مثل هر روز کلی با هم بازی کردیم ... یه عالمه با هم رقصیدیم ... بعد هی با همدیگه چیزهای خوشمزه خوردیم و به به و چه چه کردیم .... با همدیگه پتو بازی و بالش بازی کردیم ... دنبال بازی کردیم ... کله بازی کردیم ... دالی بازی کردیم  ... تاتی بازی کردیم ... قلقلک بازی کردیم... جیغ بازی کردیم و بعد که خسته شدیم لپهامونو چسبوندیم به هم و  نشستیم کارتون باب اسفنجی تماشا کردیم  ،  ... بعد هم رفتیم آب بازی کردیم و از اونجایی که دیگه نا برامون نمونده بود ولووووو شدیمممممم وقتی که بابایی اومد هم کلی تحویلش گرفتیم و دوباره با همدیگه یه عالمه ب...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

این روزهای جیگر مامان اینجوریه ...   پسر خوشگل من  دیگه می تونی دستت رو از روی در و دیوار و مبل رها کنی و خودت  به تنهایی تا 30 ثانیه بایستی ، همین طورم که ایستادی برای ما دست می زنی و ازمون می خواهی ما هم برات دست بزنیم...ما هم که گوش به فرمان شما... از وقتی با مادر جون تاتی بازی کردی بهمون اجازه می دی باهات تاتی کنیم چون تا چند وقت قبل اصلا حاضر به این کار نبودی شیطون بلا.... امروز برای اولین بار نه تنها پشت سر بابایی گریه نکردی تازه باهاش بای بای هم کردی جیگر طلا.... دیگه داری آقا میشی .... جرات نداریم در حموم رو باز کنیم چون عسل خان بلافاصله شیرجه می زنه توش .... بابایی هم تند تند تو رو می بره حموم و کلی...
25 مرداد 1391

دخترم الهه

سلام فرشته آسمونی مادر می دونی مامانی تازگی خدای مهربون برات یه خواهر نازنین فرستاده که از شما بزرگتره ... اسم خواهرت الهه است و 7 سالشه ... الهه جون ما ازمون دوره و توی ایلام با مادر و خواهر و برادر خودش زندگی می کنه اما دیگه یه جورایی عضو خانواده ما هم هست و ما خیلی دوست داریم از نزدیک ببینیمش و با هم این ور و اون ور بریم یا گاهی بیاریمش پیش خودمون ولی فعلا امکانش نیست. راستش من هنوز الهه عزیزم رو ندیدم اما قراره همین روزها یه عکس ازش برامون بفرستن ولی با این حال خیلی دوستش دارم و امیدوارم خدای مهربونم رو از خودم نا امید نکنم ... از پسر قشنگم هم می خواهم که همیشه با خواهرش مهربون باشه .    الهه گلم ... به جمع خانوا...
23 مرداد 1391

عشق من عاشقتم

  امروز یه روز مهمه... همون روزیه که منو عشق زندگیم 12 سال پیش برای اولین بار همدیگه رو دیدیم... عاشق شدیم و برای با هم بودن جنگیدیم... امروز سالگرد ازدواجمون هم هست ، همون روزیه که منو تنها عشقم برای همیشه با هم یکی شدیم .         همسر خوبم ، عشقم ...   از اینکه همیشه و همه جا کنارمی ازت ممنونم...   از اینکه تو دلگیریهام با همه ابهت مردونه ات عاشقانه منو تو آغوشت جا می دی  و سنگ صبورمی ازت ممنونم...   از اینکه هر روز محکم تر از قبل پشتم می ایستی تا بهت تکیه کنم ازت ممنونم...   از اینکه پسر قشنگمو بهم بخش...
17 مرداد 1391