فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

دومین عید ما کنار عسل خان....

  بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد … اما خودت کجایی وابکنیم پنجره ها رو یا نه تازه کنیم خاطره ها رو یا نه بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عید آورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود آخ … که چه زود قلک عیدیامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون بهار اومد برفارو نقطه چین کرد خنده به دلمردگی زمین کرد چقد دلم فصل ...
12 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام شیرین عسل مامان   این روزها سخت مشغول آماده کردن خونه جدیدمونیم و مامان خیلی شرمنده است که فرصت نمی کنه از شیرین کاریهای جدید عزیز دلش بنویسه .... یه عالمه کلمه جدید یاد گرفتی ... سلام می کنی ...مثل یه مرد  دست می دی و می گی خداااا و خداحافظی می کنی ... اینقدر سی دی  سی دی  می کنی تا مامانی تسلیم شه و سی دیه مورد علاقتو برات بزاره.... کلی فیگور جدید یاد گرفتی و برای مامان اجرا می کنی که مامانو بخندونی و انصافا هم همیشه موفق می شی ... وقتی خودت یه کار بد می کنی یا یه دست گل به آب می دی تند و تند  می گی ای داد ...ای داد وقتی هم که مامانی یه دست گل به آب بدم بالای سرم می ایستی و سرت رو تکون می دی و می گی نو...
12 اسفند 1391

بدون عنوان

  سلام عشق مامان...   گل قشنگ من داره هر روز بزرگ تر و شیطون تر می شه .... این روزها دیگه انجام ساده ترین کارها گاهی برام غیر ممکنه .... تقریبا حتی بهم اجازه نمی دی چیزی بخورم .... خیلی وقته که صبحانه خوردن و ناهار خوردن مامانی محدود شده به روزهایی که بابایی خونه باشه و عسل خان به جز مامانی لای دست و پای بابایی هم بپیچه و این وسط من یه نفس بکشم ...می دونم که این حرفم برای بعضی ها غیر قابل درکه ولی کسی که یه فسقلی شیطون داشته باشه خوب می فهمه من چی می گم....البته فکر نکنی ناراحتم ها مامانی ...نه...!!! اتفاقا خیلی هم خوشحالم ... خوب مامان رو باربی کردی ... خودت قضاوت کن فسقلی ....الان یک هفته است که می خواهم وبلاگت رو آپ کنم...
2 اسفند 1391

بدون عنوان

  من و پسرم و بابای مهربون پسرم به اتفااااااااااااق آنفولانزا گرفتیم تا خدای نکرده ازکسی جا نمونیم.... ..... بزن دست قشنگه رو.... اصلا اگه نمی گرفتیم افت کلاس داشت برامون .... همین جا جا داره از همون دو تا خانوم محترم آنفولانزایی که هفته پیش توی مترو هی تو صورت من و قند عسل سرفه می فرمودن و احتمالا استفاده از دستمال رو یه عمل لوس و لوکس و نشانه غرب زدگی در جوامع بی هویت می دونستن تشکر کنم .... اصلا اگه شما نبودین ما هرگز این تجربه شیرین رو به دست نمی آوردیم.... حالا ما هیچی ... این عسل خان دیگه کی می خواست بفهمه آنفولانزا چیه.... والاااااااااااا فقط این وسط بابای بیچاره خیلی مقاومت کرد  ولی اونم ...
21 بهمن 1391

بدون عنوان

    سلام نفس مادر...   می دونی مامانی وقتی تو شهر آلوده ای مثل تهران زندگی کنی کم پیش میاد بتونی با خیال راحت دست فرشته کوچولوت رو بگیری و بری بیرون برای هواخوری .... اما دیروز بعد از ساعتها بارندگی هوا هم صاف و تمیز بود و هم کمی گرم شده بود...ما هم از این فرصت استفاده کردیم و به اتفاق رفتیم یه گردش دو نفره مامان و پسری .... عسل خان من عااااااااااااااااشق ددر رفتنه... برای همین تا پامونو از خونه بیرون می زاریم شروع می کنه با صدای بلند آواز خوندن.... آواز خوندن شازده پسر همانا و جلب شدن توجه مردم تو کوچه و خیابون همانا ... واینجوریه که هر 2 قدم یکی میاد و لپ عسل خان رو می کشه..... البته فکر نکنید پسر ما از ای...
12 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام به همه دوستهای خوبم...   می خواهم عسل خان هم بدونه که اینجا کلی خاله مهربون داره که بهش سر می زنن و دوستش دارن... از همه خاله های عزیزی که تو این چند روز بعد از واکسن پسر طلا نگران حالش بودن خیلی خیلی ممنونیم ولی باید بگیم که عسل خان ما کلی برای خودش مرد شده و اصلا مامانش رو اذیت نکرده ... بچم اون روز بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شد خواست که بلند شه ولی یهو پاشو گرفت ، نشست و با بغض گفت ماما پاااااااااااا....ماما درررررررد... همین.... بعد هم از شدت درد برای چند ساعت یه گوشه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد ولی بمیرم براش که چشمهای قشنگش اشکی بود .... اما همون شب با همه تب و دردی که داشت بلند شد و لنگ لنگون را...
30 دی 1391

عسل خان و واکسن 18 ماهگی ...

سلام عشق مامان... واکسن 18 ماهگیت به خاطر امتحان مامانی و مهمونی خاله مهسا جون یه کوچولو عقب افتاده بود ولی دیگه امروز هر جوری بود رفتیم ... اولش از دکتر مهربونت برات وقت گرفتم مامانی ولی خانوم منشی گفت آقای دکتر واکسن 18 ماهگی رو نداره و باید بریم خانه بهداشت.... ما هم پرس و جو کردیم و خانه بهداشت نزدیک خونمون رو پیدا کردیم و رفتیم پیش یه خانوم دکتر مهربون ... اول واکسن دستت رو زد که عشق مامان اصلا متوجه نشد بعد هم قطره فلج اطفال رو بهت داد که عزیز دل من از این یه کار متنفره ، بعد هم نوبت رسید به واکسنی که باید تو پا تزریق می شد  و اشک مامان در اومد ولی قربون پسر قوی و شجاع خودم بشم که تازه بعد از اینکه واکسنت رو زدی یه کم بغض کردی و...
20 دی 1391

عکس

این روزهای قند عسل مامان   برای دیدن ادامه عکسها تشریف بیارین ادامه مطلب... می دونستی یه دونه ای ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   وقتی پسرم تو فروشگاه شیطونی می کنه و مجبور می شم بزارمش تو چرخ...از دستم ناراحته نگاهم نمی کنه ...خوب بالاخره ریختن قفسه های فروشگاه کف زمین صفای دیگه ای داره....   بچم کتاب می خونه ...   این آقا پسری که می بینید ساعت 12 شب خسته و کوفته و خواب آلو از مهمونی برگشته ولی از دست مامانش که می خواهد لباسهاشو دربیاره فرار کرده رفته سراغ اسباب بازی هاش ... عسل خان مشغول سرک کشیدن به این ور و اون ور ... اینم بازی جدیده پسر مامانه.... یه سبد تو خونه ...
18 دی 1391

بدون عنوان

    هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است... دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد ! دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دستهایی هستند که دعا می کنند!     اینو هرگز فراموش نکن پسرم   ...
13 دی 1391