فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

سلام نفس مامان...   این چند روز حسابی بهمون خوش گذشته ... روز مادر بابایی با اینکه کار واجبی داشت و می تونست کنارمون نباشه ولی پیشمون موند و یه خاطره خوشگل برامون درست کرد.... همون گوشواره ای رو برام هدیه آورد که چند وقتی بود دلم می خواست با یه کیک خوشمزه و دسته گل خیلی خوشگل و ... تازه شام هم ما رو مهمون کرد و خلاصه کلی ازش ممنونیم .... خونه مادر جون و مامان حاجی هم رفتیم... خونه مادر بزرگ عزیز مامانی هم رفتیم و کلی مهمون بازی کردیم...یه روزم شما موندی پیش مادر جون و مامانی با دوستهاش رفت بیرون و کلی انرژی تازه گرفت... دیروز هم که رفتیم خونه دوست بابایی که یه پسر شیطون بلا داره که خیلی شبیه پارسا پسرعموی عسل خان ما ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

 روز مادر...   تو روی پای مامانی خوابیدی ... مثل همیشه زیبا و معصوم و من مثل همیشه انگشتهای کوچولوی پاهاتو توی دستهام گرفتم و نمی دونم برای چند صد هزارمین بار می شمرم... یاد اون روزها می افتم که توی دلم بودی و من عکس سیاه و سفید و مبهم سونو رو هی جلوی چشمام می گرفتم و بالا و پایین می کردم تا ببینم دماغت کجاست... دستهات کجاست ... بعد پاهاتو پیدا کردم و انگشتهات رو شمردم دیدم ای داد 4 تا است ... با اینکه اونجا نوشته بود همه چیز نرمال ولی با کلی نگرانی دویدم رفتم مطب دکترم و برگه سونو رو گذاشتم رو میزش و با نگرانی گفتم خانوم دکتر لطفا انگشتهای پاهاش رو برام بشمرین ... من هر چی می شمرم 4 تا است ... و صورت مهربون خانوم دکترم که خندی...
14 ارديبهشت 1392

پسرم دلش گرفته...

  سلام نفس مادر..............   یه چند روزیه که دوباره بابایی رفته آلمان و مثل همیشه دلمون براش هزار تا تنگ شده .... به رسم همیشه مادر جون اومده پیش نوه از جون عزیزترش و شما این روزها برنامه ویژه داری که شامل 24 ساعت بازی و ددر و مهمونی و خرید تو فرشگاه و چرخ خرید سواری و پارک و بدو بدو و نی نای نای می شه اونم به طور فشرده ... هر چند با مادر جون به قند عسل مامان خیلی خوش می گذره اما چشمهای قشنگش به مامانی می گه که چقدر دلش برای بابا جونش تنگ شده و منتظرشه ، هر بار که زنگ خونمون می خوره عسل مامان جیغ می کشه بابا بابا بابااااااا... بعد می پره بره در رو باز کنه و هر بار که می بینه بابایی نیست کلی دل کوچولوش می...
29 فروردين 1392

اندر احوالات عسل خان مامان در 21 ماهگی

    پسر شیرین من این روزها  که فقط 21 ماه داره عجیییییب دل میبره... روابط عمومی داره در حد لالیگا...  می گه سلااااااااااااااااااااااااااااام... چطویی ... باشه.. خوب... فظ( خداحافظ)... کلی حرف جدید دیگه هم یاد گرفته که گفتنش یه طومار میشه... با هیچ کس ... تاکید می کنم هیچ کس غریبی نمی کنه ... موقع تشکر یا می گه میسی یا دست ( مخفف دست شما درد نکنه )... موقع خداحافظی دستش رو میاره جلو و به ردیف با همه دست می ده .... به هر کس هم که دست می ده لپش رو می بره جلو برای بوسه.. ولی خودش فقط بوس هوایی می فرسته... دیگه جمله میگه در حد 2-3 کلمه.... مثلا وقتی می خواهیم بریم بیرون و عسل خان زودتر از مامانی لباس پوشیده باشه ج...
18 فروردين 1392

دومین عید ما کنار عسل خان....

  بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد … اما خودت کجایی وابکنیم پنجره ها رو یا نه تازه کنیم خاطره ها رو یا نه بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عید آورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود آخ … که چه زود قلک عیدیامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون بهار اومد برفارو نقطه چین کرد خنده به دلمردگی زمین کرد چقد دلم فصل ...
12 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام شیرین عسل مامان   این روزها سخت مشغول آماده کردن خونه جدیدمونیم و مامان خیلی شرمنده است که فرصت نمی کنه از شیرین کاریهای جدید عزیز دلش بنویسه .... یه عالمه کلمه جدید یاد گرفتی ... سلام می کنی ...مثل یه مرد  دست می دی و می گی خداااا و خداحافظی می کنی ... اینقدر سی دی  سی دی  می کنی تا مامانی تسلیم شه و سی دیه مورد علاقتو برات بزاره.... کلی فیگور جدید یاد گرفتی و برای مامان اجرا می کنی که مامانو بخندونی و انصافا هم همیشه موفق می شی ... وقتی خودت یه کار بد می کنی یا یه دست گل به آب می دی تند و تند  می گی ای داد ...ای داد وقتی هم که مامانی یه دست گل به آب بدم بالای سرم می ایستی و سرت رو تکون می دی و می گی نو...
12 اسفند 1391

بدون عنوان

  سلام عشق مامان...   گل قشنگ من داره هر روز بزرگ تر و شیطون تر می شه .... این روزها دیگه انجام ساده ترین کارها گاهی برام غیر ممکنه .... تقریبا حتی بهم اجازه نمی دی چیزی بخورم .... خیلی وقته که صبحانه خوردن و ناهار خوردن مامانی محدود شده به روزهایی که بابایی خونه باشه و عسل خان به جز مامانی لای دست و پای بابایی هم بپیچه و این وسط من یه نفس بکشم ...می دونم که این حرفم برای بعضی ها غیر قابل درکه ولی کسی که یه فسقلی شیطون داشته باشه خوب می فهمه من چی می گم....البته فکر نکنی ناراحتم ها مامانی ...نه...!!! اتفاقا خیلی هم خوشحالم ... خوب مامان رو باربی کردی ... خودت قضاوت کن فسقلی ....الان یک هفته است که می خواهم وبلاگت رو آپ کنم...
2 اسفند 1391

بدون عنوان

  من و پسرم و بابای مهربون پسرم به اتفااااااااااااق آنفولانزا گرفتیم تا خدای نکرده ازکسی جا نمونیم.... ..... بزن دست قشنگه رو.... اصلا اگه نمی گرفتیم افت کلاس داشت برامون .... همین جا جا داره از همون دو تا خانوم محترم آنفولانزایی که هفته پیش توی مترو هی تو صورت من و قند عسل سرفه می فرمودن و احتمالا استفاده از دستمال رو یه عمل لوس و لوکس و نشانه غرب زدگی در جوامع بی هویت می دونستن تشکر کنم .... اصلا اگه شما نبودین ما هرگز این تجربه شیرین رو به دست نمی آوردیم.... حالا ما هیچی ... این عسل خان دیگه کی می خواست بفهمه آنفولانزا چیه.... والاااااااااااا فقط این وسط بابای بیچاره خیلی مقاومت کرد  ولی اونم ...
21 بهمن 1391

بدون عنوان

    سلام نفس مادر...   می دونی مامانی وقتی تو شهر آلوده ای مثل تهران زندگی کنی کم پیش میاد بتونی با خیال راحت دست فرشته کوچولوت رو بگیری و بری بیرون برای هواخوری .... اما دیروز بعد از ساعتها بارندگی هوا هم صاف و تمیز بود و هم کمی گرم شده بود...ما هم از این فرصت استفاده کردیم و به اتفاق رفتیم یه گردش دو نفره مامان و پسری .... عسل خان من عااااااااااااااااشق ددر رفتنه... برای همین تا پامونو از خونه بیرون می زاریم شروع می کنه با صدای بلند آواز خوندن.... آواز خوندن شازده پسر همانا و جلب شدن توجه مردم تو کوچه و خیابون همانا ... واینجوریه که هر 2 قدم یکی میاد و لپ عسل خان رو می کشه..... البته فکر نکنید پسر ما از ای...
12 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام به همه دوستهای خوبم...   می خواهم عسل خان هم بدونه که اینجا کلی خاله مهربون داره که بهش سر می زنن و دوستش دارن... از همه خاله های عزیزی که تو این چند روز بعد از واکسن پسر طلا نگران حالش بودن خیلی خیلی ممنونیم ولی باید بگیم که عسل خان ما کلی برای خودش مرد شده و اصلا مامانش رو اذیت نکرده ... بچم اون روز بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شد خواست که بلند شه ولی یهو پاشو گرفت ، نشست و با بغض گفت ماما پاااااااااااا....ماما درررررررد... همین.... بعد هم از شدت درد برای چند ساعت یه گوشه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد ولی بمیرم براش که چشمهای قشنگش اشکی بود .... اما همون شب با همه تب و دردی که داشت بلند شد و لنگ لنگون را...
30 دی 1391